هنوز چند ماهی از انتقال ما به عادل آباد شیراز نگذشته بود که گروهی از زندانیان تبعیدی را از زندان “بد آب وهوا”ی برازجان به شیراز آوردند. در میان این زندانیان آدم پرشور و شرنگی بود…….. بسیار خوش روحیه بود و خنده های بلندش گاه در سراسر راهرو دراز بند چهار می پیچید. رضا بود و خنده¬های از ته دلش. اما در هرحال “خارجِ کشوری” بود و از نظر همه همان صفت ها در مورد او هم صدق می کرد. رضا ستوده، ازاعضای کنفدراسیون، به بمبی متحرک می مانست. آرام و قرار نداشت و به قول فروغ “تن اش به پیله ی تنهایی اش نمی گنجید”. از طرفداران پرشور و َشغَب مبارزه ی مسلحانه بود و آرزو داشت پس از آزادی از زندان هر چه زودتر به جنبش مسلحانه بپیوندد. در تندی رفتار و نفرت از حکومت و “ماجراجویی” فقط می توانم او را با عزیز سرمدی و یکی دو نفر دیگر مقایسه کنم. با این همه، چون کنفدراسیونی بود به دیده ی شک در او می نگریستند.
پس از آزادی از زندان هرگز رضا ستوده را ندیدم، حتی در دوره ی انقلاب که بیش و کم همه را می شد دید. سهراب معینی، از بچه های فدایی و رفیق هم زندانم در زندان شیراز، بعدها تعریف کرد که: “در نخستین روزهای سال ۱۳۶۰ همراه همسر و پسر کوچک ام سوار بر ماشین داشتیم از خیابان کریمخان به طرف میدان ولی عصر می رفتیم. پسرم در صندلی عقب داشت با مسلسلِ اسباب بازیِ پلاستیکی اش بازی می کرد. سر چهار راه حافظ، چراغ راهنمایی قرمز شد و ایستادیم. ناگهان شنیدم کسی می گوید:”پسر جان، حق است آن مسلسل را بابای بی غیرت ات به دست بگیرد، نه تو”. برگشتم دیدم رضا ستوده است که در صندلی عقب اتوموبیلی نشسته و تا مرا دید، دستی تکان داد، خنده سر داد و چراغ سبز شد و در چشم به هم زدنی رفت”.
رضا ستوده را در سال ۱۳۶۳ جمهوری اسلامی اعدام کرد.
اکبر معصوم بیگی
0