گفت و گو با سیما صاحبی، همسر محمدجعفر پوینده/محمد حیدری،دسامبر ۶, ۲۰۱۸ شهروند کانادا
محمدجعفر پوینده، نویسنده، مترجم و از اعضای کانون نویسندگان ایران، یکی از قربانیان قتلهای سیاسی پائیز سال ۱۳۷۷ بود. اگرچه قتل او در پروندهی رسمی قتلهای حکومتی ذکر شد و مسئولیتش را بر گردن «کارکنان خودسر» وزارت اطلاعات گذاشتند، اما فرایند دادرسی مورد تأیید خانوادهاش قرار نگرفت و در نهایت از دادگاه کنارهگیری کردند. با سیما صاحبی، همسر زندهیاد پوینده گفتگو کردیم و دربارهی کوششهای فکری و فرهنگی همسرش و مسیر دادخواهی برای قتل او در این سالها پرسیدیم.
از زندگی زندهیاد پوینده بگویید. میدانیم که او اهل یزد بود و در دوران تحصیل دانشآموز بااستعدادی شد که توانست از شهری کوچک در اطراف یزد وارد دانشگاه تهران شود.
همانطور که گفتید محمدجعفر پوینده در خانوادهای نسبتاً فقیر و در منطقهای به نام اشکذر از توابع شهر یزد به دنیا آمد. از همان دوران کودکی همراه با درس خواندن باید کار هم میکرد که بتواند زندگیشان را تأمین کند. دوست داشت در رشتهی ادبی درس بخواند و جزو نفرات اول دورهی دیپلم شد. بعد از دیپلم، جزو نفرات اول کنکور دانشگاه، وارد دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد. آن موقع جو جامعه فرق میکرد و بچههایی که از طبقات پایین جامعه بودند تلاش میکردند با درس خواندن، خودشان را بالا بکشند. او هم با اینکه کار میکرد و زندگی سختی داشت، تلاش کرد که وارد دانشگاه شود و سطح زندگی خود را تغییر دهد…….
چه سالی وارد دانشگاه شد؟
در سال ۱۳۵۱ وارد دانشگاه شد.
در همین سالها است که جریانات دانشجویی هم بهصورت مؤثری فعال شدند. آیا پوینده هم به جریانات دانشجویی پیوست؟ در آن زمان به کدام جریانهای سیاسی نزدیک بود؟
در آن دوران اتاقهایی تحت عنوان اتاقهای کوهنوردی داشتند و آنجا گروههای مختلفی با گرایشهای سیاسی مختلف در کنار هم فعالیت میکردند، و برنامههای کوهنوردی، سفرهای دانشجویی و تظاهرات صنفی را برنامهریزی میکردند.
اما در جامعه ای که دیکتاتوری برقرار بود حتی خواسته های صنفی هم جنبهی سیاسی پیدا میکرد. پوینده هم آن موقع در جنبشهای دانشجویی فعال بود. در آن دوران اتاقهایی تحت عنوان اتاق های کوهنوردی داشتند و آنجا گروههای مختلفی با گرایشهای سیاسی مختلف در کنار هم فعالیت میکردند، و برنامههای کوهنوردی، سفرهای دانشجویی و تظاهرات صنفی را برنامهریزی میکردند. پوینده هم در کنار جریانات دانشجویی حضور داشت اما نه بیشتر، من نمیتوانم بگویم که به طور مشخص عضو حزب یا دسته ای بود، ولی در جریانات دانشجویی فعال بود، البته آن جریانات هم دو سمت داشتند، یک سمت مذهبی بود و سمت دیگر به جنبشهای چپ تمایل داشت. و او با توجه به دیدگاههای فکری اش، به جریانات چپ دانشجویی نزدیک بود.
ایشان بعد از پایان دورهی لیسانس برای ادامهی تحصیل به فرانسه رفت. چرا چنین تصمیمی گرفت؟
در سال ۵۴، فعالیت در جنبش دانشجویی داخل ایران خیلی سخت شده بود، به همین جهت همسرم تصمیم گرفت تا فعالیتش را در جنبش دانشجوییِ خارج از کشور ادامه دهد و به همین دلیل به فرانسه رفت. در آن دوره در خارج از کشور مهمترین تشکیلات دانشجویی، کنفدراسیون دانشجویی بود. کنفدراسیون بخشهای خیلی زیادی از دانشجویان را در کل اروپا و آمریکا پوشش میداد و طیف گسترده ای از جریانات سیاسی مختلف در این کنفدراسیون با هم همکاری میکردند. واقعاً یک جریان دموکراتیک بود، که هر کس با هر گرایش میتوانست در آن شرکت و فعالیت کند و همسرم نیز با این جریان همکاری میکرد.
چطور به فرانسه رفت؟ آیا بورسیه بود؟
نه، خودش تصمیم گرفت که برود و بورسیه نبود.
رشته و دورهای که در آنجا خواندند چه بود؟
در پاریس از یکی از معتبرترین دانشکدههای پاریس (سن دو کل) در سال ۱۳۵۶ فوق لیسانس علوم اجتماعی گرفت.
و بعد درس را ادامه نداد؟
وقتی جریانات انقلاب ۵۷ اتفاق افتاد، جنب وجوشی در جنبش دانشجویی بخصوص در کنفدراسیون، ایجاد شده بود و از ۵ یا ۶ ماه قبل از بهمن ۵۷، سیل بازگشت دانشجویان و اعضای کنفدراسیون را از خارج کشور به ایران میبینیم. آنها میخواستند در جنبشی که مردم ایران به پا کرده بودند، حضور مستقیم داشته باشند. پوینده هم همراه با این سیل، در شهریور ۵۷ به ایران بازگشت.
و از همان زمان که برگشت همچنان به جریانات چپ نزدیک بود.
بله، نظراتش به گروههای چپ نزدیک بود.
اما با هیچ گروهی همکاری حزبی نکرد؟
نه همکاری حزبی نداشت. گرایش به جریانات چپ داشت اما به طور مستقیم در گروههای چپ فعال نبود…….
به دلیل سرکوبهای سال ۶۰ و قلع و قمع شدنِ تمام جنبشهای سیاسی، جا برای فعالیت سیاسی دیگر وجود نداشت. پس فقط فعالیت فرهنگی بود که میتوانست جایی در این جامعه برای خودش باز کند. همسر من هم در این زمینه تلاش میکرد. میگفت حالا که همهی این جریانات از بین رفته، باید کارهای فرهنگی مشخص و هدفدار انجام دهیم که جامعه را رو به رشد هدایت کند و آگاهی جمعی مردم را برای هرگونه دگرگونی و روند رو به جلو یاری رساند. در این زمینه ها کتاب های مشخصی را برای خودش انتخاب میکرد و به تحقیق و مطالعه حول و حوش موضوع میپرداخت. گاه قبل از ترجمه، یک سال روی آن کتاب و موضوعات محتوایی آن کار میکرد. با دوستانش در خارج از کشور در تماس بود و از آنها میخواست که مقالاتی را برایش بفرستند. ترجمه کتابهای جامعهشناسیِ ادبیات لوسین گلدمن، بعضاً ترجمهی حدود ۳۰-۴۰ مقاله هستند. بیشتر آثار او، کار تحقیقی و پژوهشی بودند تا ترجمه. او برای اینکه بتواند اندیشهها و آرمانهایی را که به آن معتقد بود، طرح کند، از ترجمه استفاده میکرد……
. مسئلهی زنان هم برایش یک مسئلهی مهم بود چرا که خودش در محیطی مردسالار بزرگ شده بود و از نزدیک این مشکلات را می شناخت. معتقد بود که باید سیستم مردسالاری در ایران دگرگون شود و برای آن لازم است که در زمینهی فرهنگی روی موضوع کار شود. پس در حد توانش شروع به ترجمه هایی در زمینه ی مسئله ی زنان کرد……
.
همانطور که گفتید بعد از مرگ میرعلایی مسئله ی اتوبوس ارمنستان مطرح شد و بعد آقای غفار حسینی که او هم یکی از اعضای کانون نویسندگان ایران بود در خانهاش به قتل رسید. تهدیدها همیشه وجود داشت ولی تا قبل از دادگاه انقلاب هیچکس نمیتوانست بگوید که نفر بعدی من هستم. به طور عام همهی نویسندگان تهدید میشدند. قرعه ممکن بود به نام هر یک از آنان بیفتد. ولی در دادگاه انقلاب به طور مشخص همسرم و شش نفر دیگر که به دادگاه احضار شده بودند، مورد تهدید قرار گرفته بودند. او به من گفت که آنجا فقط از ما باز جویی نکردند بلکه برای ما حکم صادر کردند. وقتی این را میگفت در واقع خودش را برای هر اتفاقی آماده کرده بود. شاید تصور نمیکرد که کشته شود و فکر میکرد دستگیر و زندانی خواهد شد، ولی فکر نمیکنم در صورت مسئله فرقی وجود داشته باشد. همهی نویسندگان در آن دوره مورد تهدید بودند. هر یک از آنان امکان داشت که کشته شوند. در آن روزها لیستهای مختلفی به اسم لیستهای مرگ منتشر میشد. در این لیستها اسامی نویسندگان و فعالان زیادی وجود داشتند، مثلاً در بعضی لیستها از آقای گلشیری، خانم بهبهانی، یا خانم شیرین عبادی نام برده بودند. در حالی که نام پوینده و مختاری در همه ی این لیستها وجود داشت.
قتل پوینده آخرین حلقه در زنجیرهی قتلها بود. قبل از آن پیروز دوانی و مجید شریف ناپدید شدند و بعد فروهرها و سپس مختاری و بعد پوینده. در آن دوره که ایشان ناپدید شدند، آیا از طرف دولت یا سازمانهای امنیتی با شما تماسی گرفته شد که جوابی به پیگیریهای شما بدهند یا خبری بگیرند یا بررسی کنند؟ در آن یک هفته خبری از طرف دولت نشد؟
مقامات امنیتی که خودشان عاملان و آمران این قتلها بودند. دولت هم نه متأسفانه هیچ پیگیری نکرد. خبر ناپدید شدن همسرم را وقتی به خانه رفتم از طریق دخترم نازنین شنیدم. قرار بود پنج بعد از ظهر برگردد. ولی هشت شب که من از سر کار برگشتم دخترم خیلی نگران گفت که پدرش به خانه برنگشته است. با اینکه ساعت دو زنگ زده و گفته بود ساعت پنج میآیم ولی نیامده بود. من از همانجا نگرانیام شروع شد و اولین جایی که زنگ زدم خانهی آقای مختاری بود. برای اینکه آقای مختاری از تاریخ دوازده آذر مفقود شد و در آن یک هفته هیچ خبری از ایشان نبود و اعضای کانون نویسندگان هر روز در خانهی مختاری جلسه ای داشتند تا دربارهی مفقود شدن مختاری گفتگو کنند و ببینند چه راهکارهای عملی میتوانند داشته باشند.
من فکر کردم همسرم به آن جا رفته و جلسه طولانی شده است. وقتی به خانه ی آقای مختاری زنگ زدم، هوشنگ گلشیری گوشی را برداشت. من پرسیدم که آیا همسرم آنجاست؟ و او گفت که نه و یک خبر بد هم این است که امروز جسد مختاری توسط پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد. بعدها مشخص شد که مختاری همان روز دوازده آذر به قتل رسیده بود ولی خبر را اعلام نکردند تا همسر من خودش را مخفی نکند. همه ی این اقدامات برنامه ریزی شده بود…….
روز ۲۱ آذر از یک کلانتری که در شهریار کرج بود، به من زنگ زدند که ما فردی را پیدا کردیم که مشخصاتش با مشخصات همسر شما مطابقت دارد. مشخصات مو نمی زند، دیگر برایم مسجل شد که او را کشته اند. تا قبل از آن زمان هر روز به پزشکی قانونی می رفتم و جسدهای مختلف را نگاه میکردم که ببینم آیا یکی از اینها به همسر من تعلق دارد یا نه. برای من آن دوره، یک دورهی کابوس بود و هر روز جسدم به خانه برمیگشت ولی هنوز امید داشتم. در آن سه روز هنوز فکر میکردم که ممکن است راهی برای نجاتش وجود داشته باشد. به همین دلیل با همه ی رسانه ها و روزنامه های داخل ایران و خارج از کشور مصاحبه کردم، با این امید که اگر او را نکشته اند، این مصاحبه ها از کشتنش جلوگیری کند. بعدها مشخص شد که بلافاصله بعد از ربودن، به قتل رسیده است. او را درست ساعاتی پس از ربودن در همان روز ۱۸ آذر کشته بودند و تلاشهای من کاملاً بیهوده بود.
گفتید که پرونده در افکار عمومی و هم از نظر خانوادهها باز هست. در آینده چه فرایندی باید طی شود که دادخواهی شما به پایان برسد؟
چیزی که میخواهم بگویم، دیدگاه امروز من است. شاید سه، چهار سال پیش من هنوز به این نتیجه نرسیده بودم. به نظرم روند دادخواهی فقط با پایانِ بخش حقوقی اش پایان نمییابد. افرادی که این جنایات را انجام دادند، فقط این چند نفر را به قتل نرساندند. آنان سالها جنایت کردند. و این جنایت ها فقط به صورت ترور نبود؛ آنها سالیان سال افراد را در زندان ها کشتند، اعدام کردند و حتی دست به اعدام دسته جمعی زدند. بخش حقوقی این جنایتها خیلی گسترده است. اگر قرار باشد که دادگاهی تشکیل شود و به بخش حقوقی همه ی این جنایتها رسیدگی کند، شاید تنها زمانی ممکن است که این حکومت دیگر بر سر قدرت نباشد. منظورم این است که رسیدگی به این جنایات تنها در یک دادگاه مردمی و بین المللی، با حضور همهی خانواده هایی که نزدیکان و عزیزان خود را به هر شکلی از دست داده اند، امکان پذیر است. مثل همه ی دادگاه های بینالمللی که بعدها میبینیم در آرژانتین یا کشورهای دیگر، به دنبال همه ی کشتارهایی که در دورهی سرکوب در این کشورها صورت گرفته بود، تشکیل شدند. اما فکر میکنم این تنها دادخواهی بخش قضایی این جنایتهاست. یک بخش دیگر دادخواهی هم بخش سیاسی آن است. بخش سیاسی یعنی اینکه آن دوره از تاریخ ما، که در آن کشتار دگراندیشان و روشنفکران صورت گرفته است، باید در حافظه ی مردمِ ما همچنان زنده بماند، تا تاریخ این کشتارها به نسلهای بعد رسانده شود و چنین جنایتهایی دیگر تکرار نشوند. پس دادخواهی برای زنده ماندن خاطره ی این کشتارها باید ادامه یابد و این وظیفه ی ما خانواده ها و یاران آن عزیزان است و من فکر میکنم نتیجه دادخواهی سیاسی به مراتب بالاتر و مؤثرتر از دادخواهی حقوقی است و من به آن امید زیادی دارم.
برگرفته از آسو
2
You must be logged in to post a comment.