۳۹ ساله
زمان به دار اویختن شهریور ۱۳۶۷، زندان گوهر دشت کرج
در گرامی داشت جانباختگان کشتار تابستان ۶۷ گرامی باد
سیصد گل سرخ یک گل نصرانی
ما را زسر بریده میترسانی!
گر ما زسر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم.
در تابستان خونین ۶۷ در سحرگاهی دم کرده جلادان شبپرست رفیق پرشور و مهربان ما منصور نجفی شوشتری را مانند هزاران سرو ایستادهی دیگر در حالیکه هفت سال از زندانی شدن او میگذشت را به جوخهی اعدام سپردند. نام رفیق مهندس منصور نجفی همواره یاآور اعتراض و دفاع از حقوق انسانی و زحمتکشان بوده و هست. رفیق منصور از دانشجویان هند و یکی از اعضای انجمن دانشجویان ایرانی در شهر لودییانای هندوستان و عضو سازمان دانشجویی فریاد بود. او که برای تحصیل در رشتهی مهندسی به هندوستان رفته بود، از همان سال اول ورود به هندوستان به صفوف جنبش دانشجویی نوپای هند پیوست و لحظهای را در مبارزه برعلیه رژیم شاه از دست نداد. منصور دنیایی از شور و صداقت در دفاع از حقوق مردم و عدالت اجتماعی بود.
منصور همراه با رفیق هماتاقیاش زنده یاد فرامرز صوفی (او هم توسط دژخیمان خیرهسر دو ماه قبل به جوخه اعدام سپرده شد) بقول شهریار قنبری؛ در آن سالهای پر شر و شور رژیم ستم شاهی که ”کتابهای سفید را دوره میکردند، که فکر شبکلاهی از نم باشند”. عزم منصور و همرزماش ”همخوانی با هم و نترسیدن از گلولههای دشمن بود”. ارادهاشان ”بیرون آمدن از مرداب بود و تسلیم و سر فرود آوردن برایشان نشان تقوا” نبود. به آینده امیدوار بودند و وجود ”صدها گره کور را تقدیر نمیدانستند”. هرگز باور نداشتند که ”آن ابر بیباران میذاره” عمیقاً بر این باور بودند که ”سر میشکنه تا وقتی سر داره”
.
منصور در انجمن دانشجویان ایرانی در کنار فرامرز نقش ویژهای داشت و جاسوسان رژیم شاه از این امر بیخبر نبودند. در سال ۱۹۷۶ با تبانی بین سفارت رژیم در دهلینو و وزارت کشور هندوستان، حکم دستگیری و بازپس فرستادن منصور به ایران صادر شد. جنبش دانشجویان ایرانی در هندوستان که جوان بود و تازه سر و سامانی گرفته بود، با شنیدن صدور حکم دستگیری و استرداد منصور به ایران، جان تازهای گرفت و به حرکت درآمد. تعداد زیادی از دانشجویان فعال در انجمنها در مقابل سفارت ایران تحصن کردند. در آن سالها در هندوستان شرایط حالت فوقالعاده حاکم بود و هرگونه تجمع سیاسی ممنوع بود. پلیس به دانشجویان متحصن حمله کرد و تعداد زیادی را دستگیر و به زندان مرکزی دهلی (تیهار جیل) که محل نگهداری بیشتر رهبران احزاب سیاسی معترض به برقراری شرایط فوقالعاده و نیز مجرمین خطرناک جنایی بود، منتقل کرد. فعالین حقوق بشر و احزاب سیاسی و جنبش دانشجویی هند به دفاع از دانشجویان ایرانی برخاستند و حکم استرداد به اخراج تغییر کرد. در تمام مدتی که دانشجویان ایرانی در زندان بودند، تیمی به سرپرستی رفیق زنده یاد فرامرز صوفی در خارج از زندان شبانه روز فعالیت میکرد و دانشجویان هندی متشکل در فدراسیونهای دانشجویی و احزاب سیاسی و نیز نهادهای بینالمللی دفاع از حقوق بشر و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا را را به حمایت از دانشجویان ایرانی که در زندان دست به اعتصاب غذا زده بودند، فعال کرد. دولت ایندراگاندی تحت فشار قرار گرفته بود و نهایتاً پلیس با بهخدمت گرفتن زندانیان جنایی و تشویق آنها به حمله به دانشجویان اعتصابی دستآویزی یافت که حمله خود به دانشجویان اعتصابی را موجه جلوه دهد. پلیس با باطوم و گاز اشکآور حمله کرد. چهار نفر را از جمع جدا کردند و بقیه را با زور پس از ضرب و شتم سوار اتوبوسهای زندان کردند و در شهرهای اطراف دهلی رها کردند. در حمله یکی از دانشجویان مورد اصابت گلوله گاز اشکآور قرار گرفت و چانهاش شکافت که به بیمارستان منتقل شد. وزارت کشور هند حکم اخراج پنج تن از دانشجویان را که به گروگان گرفته بود، صادر کرد. رفیق فرامرز همراه تیم همراهاش با تلاشهای شبانه روزی و با کمک گرفتن از کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا موفق شدند رفیق منصور و چهار رفیق دیگر را بعنوان پناهنده سیاسی به کشور سوئد منتقل کنند. بدین ترتیب فصل جدیدی در جنبش دانشجویی هند گشوده شد. این حرکت سرآغازی برای حرکتهای متعدد، گسترده و اعتراضی بعدی شد که تا زمان فرا رسیدن انقلاب سال ۵۷ و سرنگونی رژیم شاه به دست مردم ادامه داشت
.
منصور در کشور سوئد نیز از پا ننشست. در سوئد نیز در کنار تحصیل در رشته مهندسی به فعالیت سیاسی بر علیه رژیم شاه ادامه داد. به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا پیوست و سپس به گروهی که در تدارک وحدت با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بود، گرایش پیدا کرد. (پس از انقلاب سازمان وحدت کمونیستی از دل این گروه بیرون آمد). پس از انقلاب منصور نیز مانند هزاران دانشجوی ایرانی که شیفته آزادی و استقلال ایران بودند، به ایران بازگشت تا در جشن و سرور پیروزی مردم شریک باشد. دیری نپائید که روح پرتلاش و جستجوگر او موجب شد که ”به پیغام کلاغان سیاه شک کند” و به این فراست رسید که ” شب جز تیرگی چیزی نمیاره”. منصور از جنسی بود که وقتی که میدید همبغضاش به زنجیر است خواب از چشمان تیزبیناش میپرید. موج بود و آرامش برای او عدم بود. آنگاه که دریافت که ”خون از شب سرازیره” دوباره روح سرکش او سربرآورد. تصمیماش را گرفته بود و برآن بود ”بخواند وقتی که خواندن معصیت داشت”. این منش او بود. آنجا که منافع مردم بود؛ سر سازش نداشت. ”سکوت شیشههای شب دلاش را غمبار میکرد و در فکر چاره بود. باور عمیق او این بود که خشم مبارزین مشت محکمی دارد”. غاصبین نوکیسه قدرت او را از یاد نبرده بودند. در سال ۶۰ دستگیرش کردند. او را میشناختند و خوب میدانستند که حضور و هستی مبارزینی چون منصور برای بسیاری از جوانانِ ”عزیز جمعههای عشق و آزادی” است و نسل جوان در ضمیر خود این نغمه خوش را خواهد خواند که ”کلاغپر بازی با او عالمی دارد”.
در تابستان خونین ۶۷ جوخه مرگ انتقام رژیم شاه و پایمردی منصور در مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی را از او گرفت. منصور را دو ماه بعد از اعدام فرامرز صوفی اعدام کردند.
”منصور در خرمشهر در یک خانواده متوسط مذهبی به دنیا آمد و با درد محرومان از طریق کارگرانی که در کارگاه بستهبندی خرمای پدرش کار میکردند، آشنا شد. منصور شور وصف ناپذری بود . . . انسانی توانا، متعهد و صمیمی بود. فارغالتحصیل رشته ابزار شناسی از سوئد و (دارای طرز فکری) بسیار مدرن بود. . . صمیمی و خاکی، در عین حال عمیق و آرام بود. بار اول که دوست دخترش (زویا) به ملاقاتاش میآید به او میگوید: دختر برو یه پسر خوشگل و مهربون گیر بیار. من تو زندان هستم و امید به بیرون آمدن ندارم. . . جنبش کمونیستی یکی از ستونهایش را از دست داده. . . رفیق منصور نجفی شوشتری ترانهای را در جمع میخواند و یزله میرفت و همه را همراه خود میکرد (که) به این صورت بود:
دینا دینا کاسه لیسونه، جهان گشته به کام کاسه لیسانه.
سیصد گل سرخ یک گل (اش) نصرانی، ما را ز سر بریده میترسانی!.
گر ما زسر بریده می ترسیدیم، در محفل عاشقان نمیرقصیدیم. (قسمت آخر را همه با او همصدا میشدند).
منصور رفیقی کمونیست بود و در دل تودهها جا داشت. یادش گرامی. (از خاطرات رفقای همبند او پ. ن. و مهرزاد دشتبانی).
حسن مرتضوی یکی از رفقای همبند او در مورد او چنین مینویسد:
”. . . من همیشه با خانوادهاش قبل از اعدام تماس داشتم و از حالاش خبردار میشدم. تابستان شوم ۶۷ خبردار شدم که ملاقاتها قطع شده است. خانوادهها بیخبر، ما بیخبر، دوستان بیخبر. پاییز که ملاقاتها وصل شد به برادرش زنگ زدم. فقط صدای هق هق گریه از پشت تلفن میآمد. میگفت همین الآن از دادستانی با یک کیسه برگشتهاند. کیسه لباسهای او. به او گفته بودند در اتاق شورش شده بود و منصور سردسته شورشیان. برای همین او را در دادگاه به مرگ محکوم کردند و بعد از من پرسید آقا واقعاً منصور شورش کرده بود؟ و من که گریه امانام نمیداد گفتم دروغ است، دروغ است. بیشرفها آخرش او را کشتند. از مرگ منصور دوستانی که زنده بازگشتند چیزها گفتند. این چیزی است که من (مدتها پیش) نوشتم:
«شب تابستانی داغی بود. سکوت همهجا را گرفته بود. صدای خُر خُر صدای اینور و آنور شدن بدنی . . . صدای نفسهای عمیق مردانی خفته. صدای بیصدای شب. در سالن باز شد. گامهایی محکم با پوتینهای سیاه بهسمت اتاق. از جا برجستن و در سیاهی شب خیره شدن به آدمهای تازه وارد. و صدا بلند شد؛ «منصور فرزند . . . » جهانبخش فرزند . . .» . . . بیایید بیرون. غرولندها و اعتراضهای زیر لب. با چشمانی هنوز سرخ از خوابی نیمه تمام و بدنی هنوز خسته از استراحتی نیمهتمام آهسته آهسته شلوار و پیراهنی تن کردند و پشت سر هم در صفی راه افتادند. چشمها نگران، نگران یاران راهشان را تا دم در دنبال کرد و بعد در با صدایی مهیب بسته شد. در راهرویی عریض راه افتادند. دیگر کِرختی خواب از بین رفته بود و آهسته و نجواکنان پچ پچ میکردند. به کنار اتاقی رسیدند. کنار درش ایستادند و شدند یک صف بیست نفری. بخش اداری چراغهایش روشن بود و از داخل اتاق صداهایی به گوش میرسید. جهانبخش با حالتی استفهام پرسید: چه خبر است؟ منصور که هنوز در عالم خواب بود کش و قوسی داد و گفت: اضافهکاری شبانه است. و همانجا نشست.
اولین کسی بود که صدایش زدند. وارد اتاق شد. از دیدن مردان عمامهبهسر کمی تعجب کرد اما خود را جمع کرد. روی صندلی ننشسته بود که نام و نام خانوادگی و اتهاماش را پرسیدند. بعد صدایی محکم پرسید:
“شما به خدا اعتقاد دارید؟”
منصور حیرت زده پرسید:
“این وقت شب منو بیدار کردید این سئوال را میکنید؟”
صدا با لحنی مؤکد باز پرسید:
“آیا شما به خدا اعتقاد دارید؟”
منصور خشمگینتر شد و گفت:
“این پرس و جو در احوالات خصوصی است”.
صدا مصممتر پرسید:
“آقا برای سومینبار میپرسن: شما به خدا اعتقاد دارید؟”
منصور لحظهای تأمل کرد و تیر خلاص را زد:
“رابطه من و خدا به من و خدا مربوط است نه به کسی دیگر”.
عمامه بهسر نگاهی به سه عمامه بهسر دیگر و سپس گفت:
“سمت چپ ببریدش”.
بیرون که آمد او را جدا از بقیه سمت چپ در گذاشتند و نفر بعد را صدا زدند. روی نیمکتی که آنجا بود دراز کشید.
“منصور چی پرسیدند؟”
“بابا دیوانه شدهاند. میگویند به خدا اعتقاد داری یا نه!!! ها ها ها این موقع شب”.
هنوز صبح نشده بود (که) از دسته بیست نفری شب پانزده نفر کنار منصور ایستاده بودند و سپس فرمان حرکت داده شد. مقصد زیرزمین بود. بچهها میخندیدند و سر به سر هم میگذاشتند.
“وای وای ترسیدیم”!
به سالنی بزرگ مانند سولههای ساختمانی آماده نشده وارد شدند. کمی هیجانزده کمی مضطرب کمی شلوغ و کمی حیران. مردی سیاهپوش به هرکدام نایلونی داد تا ساعت و عینک و انگشترشان را در آن بگذارند و کاغذی برای الوداع. همه بعد از این همه سال از این بازی خندهشان گرفته بود.
“شوخی دارند میکنند. ها ها ها”.
و بعد درِ محوطهای باز شد. سه سیاهپوش تنومند بیرون آمدند. یکیشان با آهنگی سرشار از تمسخر گفت:
“سهتا از رفقای جانباز بیان جلو”.
و از میان در گشوده سه پیکر دیده میشدند که رقص مرگ را آغاز کرده بودند.
(از توضیحات حسن مرتضوی)
0
You must be logged in to post a comment.