بهمن چیتگر
منصور نجفی شوشتری
۳۹ ساله
زمان به دار اویختن شهریور ۱۳۶۷، زندان گوهر دشت کرج
در گرامی داشت جانباختگان کشتار تابستان ۶۷ گرامی باد
سیصد گل سرخ یک گل نصرانی
ما را زسر بریده میترسانی!
گر ما زسر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم.
در تابستان خونین ۶۷ در سحرگاهی دم کرده جلادان شبپرست رفیق پرشور و مهربان ما منصور نجفی شوشتری را مانند هزاران سرو ایستادهی دیگر در حالیکه هفت سال از زندانی شدن او میگذشت را به جوخهی اعدام سپردند. نام رفیق مهندس منصور نجفی همواره یاآور اعتراض و دفاع از حقوق انسانی و زحمتکشان بوده و هست. رفیق منصور از دانشجویان هند و یکی از اعضای انجمن دانشجویان ایرانی در شهر لودییانای هندوستان و عضو سازمان دانشجویی فریاد بود. او که برای تحصیل در رشتهی مهندسی به هندوستان رفته بود، از همان سال اول ورود به هندوستان به صفوف جنبش دانشجویی نوپای هند پیوست و لحظهای را در مبارزه برعلیه رژیم شاه از دست نداد. منصور دنیایی از شور و صداقت در دفاع از حقوق مردم و عدالت اجتماعی بود.
منصور همراه با رفیق هماتاقیاش زنده یاد فرامرز صوفی (او هم توسط دژخیمان خیرهسر دو ماه قبل به جوخه اعدام سپرده شد) بقول شهریار قنبری؛ در آن سالهای پر شر و شور رژیم ستم شاهی که ”کتابهای سفید را دوره میکردند، که فکر شبکلاهی از نم باشند”. عزم منصور و همرزماش ”همخوانی با هم و نترسیدن از گلولههای دشمن بود”. ارادهاشان ”بیرون آمدن از مرداب بود و تسلیم و سر فرود آوردن برایشان نشان تقوا” نبود. به آینده امیدوار بودند و وجود ”صدها گره کور را تقدیر نمیدانستند”. هرگز باور نداشتند که ”آن ابر بیباران میذاره” عمیقاً بر این باور بودند که ”سر میشکنه تا وقتی سر داره”
.
منصور در انجمن دانشجویان ایرانی در کنار فرامرز نقش ویژهای داشت و جاسوسان رژیم شاه از این امر بیخبر نبودند. در سال ۱۹۷۶ با تبانی بین سفارت رژیم در دهلینو و وزارت کشور هندوستان، حکم دستگیری و بازپس فرستادن منصور به ایران صادر شد. جنبش دانشجویان ایرانی در هندوستان که جوان بود و تازه سر و سامانی گرفته بود، با شنیدن صدور حکم دستگیری و استرداد منصور به ایران، جان تازهای گرفت و به حرکت درآمد. تعداد زیادی از دانشجویان فعال در انجمنها در مقابل سفارت ایران تحصن کردند. در آن سالها در هندوستان شرایط حالت فوقالعاده حاکم بود و هرگونه تجمع سیاسی ممنوع بود. پلیس به دانشجویان متحصن حمله کرد و تعداد زیادی را دستگیر و به زندان مرکزی دهلی (تیهار جیل) که محل نگهداری بیشتر رهبران احزاب سیاسی معترض به برقراری شرایط فوقالعاده و نیز مجرمین خطرناک جنایی بود، منتقل کرد. فعالین حقوق بشر و احزاب سیاسی و جنبش دانشجویی هند به دفاع از دانشجویان ایرانی برخاستند و حکم استرداد به اخراج تغییر کرد. در تمام مدتی که دانشجویان ایرانی در زندان بودند، تیمی به سرپرستی رفیق زنده یاد فرامرز صوفی در خارج از زندان شبانه روز فعالیت میکرد و دانشجویان هندی متشکل در فدراسیونهای دانشجویی و احزاب سیاسی و نیز نهادهای بینالمللی دفاع از حقوق بشر و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا را را به حمایت از دانشجویان ایرانی که در زندان دست به اعتصاب غذا زده بودند، فعال کرد. دولت ایندراگاندی تحت فشار قرار گرفته بود و نهایتاً پلیس با بهخدمت گرفتن زندانیان جنایی و تشویق آنها به حمله به دانشجویان اعتصابی دستآویزی یافت که حمله خود به دانشجویان اعتصابی را موجه جلوه دهد. پلیس با باطوم و گاز اشکآور حمله کرد. چهار نفر را از جمع جدا کردند و بقیه را با زور پس از ضرب و شتم سوار اتوبوسهای زندان کردند و در شهرهای اطراف دهلی رها کردند. در حمله یکی از دانشجویان مورد اصابت گلوله گاز اشکآور قرار گرفت و چانهاش شکافت که به بیمارستان منتقل شد. وزارت کشور هند حکم اخراج پنج تن از دانشجویان را که به گروگان گرفته بود، صادر کرد. رفیق فرامرز همراه تیم همراهاش با تلاشهای شبانه روزی و با کمک گرفتن از کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا موفق شدند رفیق منصور و چهار رفیق دیگر را بعنوان پناهنده سیاسی به کشور سوئد منتقل کنند. بدین ترتیب فصل جدیدی در جنبش دانشجویی هند گشوده شد. این حرکت سرآغازی برای حرکتهای متعدد، گسترده و اعتراضی بعدی شد که تا زمان فرا رسیدن انقلاب سال ۵۷ و سرنگونی رژیم شاه به دست مردم ادامه داشت
.
منصور در کشور سوئد نیز از پا ننشست. در سوئد نیز در کنار تحصیل در رشته مهندسی به فعالیت سیاسی بر علیه رژیم شاه ادامه داد. به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا پیوست و سپس به گروهی که در تدارک وحدت با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بود، گرایش پیدا کرد. (پس از انقلاب سازمان وحدت کمونیستی از دل این گروه بیرون آمد). پس از انقلاب منصور نیز مانند هزاران دانشجوی ایرانی که شیفته آزادی و استقلال ایران بودند، به ایران بازگشت تا در جشن و سرور پیروزی مردم شریک باشد. دیری نپائید که روح پرتلاش و جستجوگر او موجب شد که ”به پیغام کلاغان سیاه شک کند” و به این فراست رسید که ” شب جز تیرگی چیزی نمیاره”. منصور از جنسی بود که وقتی که میدید همبغضاش به زنجیر است خواب از چشمان تیزبیناش میپرید. موج بود و آرامش برای او عدم بود. آنگاه که دریافت که ”خون از شب سرازیره” دوباره روح سرکش او سربرآورد. تصمیماش را گرفته بود و برآن بود ”بخواند وقتی که خواندن معصیت داشت”. این منش او بود. آنجا که منافع مردم بود؛ سر سازش نداشت. ”سکوت شیشههای شب دلاش را غمبار میکرد و در فکر چاره بود. باور عمیق او این بود که خشم مبارزین مشت محکمی دارد”. غاصبین نوکیسه قدرت او را از یاد نبرده بودند. در سال ۶۰ دستگیرش کردند. او را میشناختند و خوب میدانستند که حضور و هستی مبارزینی چون منصور برای بسیاری از جوانانِ ”عزیز جمعههای عشق و آزادی” است و نسل جوان در ضمیر خود این نغمه خوش را خواهد خواند که ”کلاغپر بازی با او عالمی دارد”.
در تابستان خونین ۶۷ جوخه مرگ انتقام رژیم شاه و پایمردی منصور در مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی را از او گرفت. منصور را دو ماه بعد از اعدام فرامرز صوفی اعدام کردند.
”منصور در خرمشهر در یک خانواده متوسط مذهبی به دنیا آمد و با درد محرومان از طریق کارگرانی که در کارگاه بستهبندی خرمای پدرش کار میکردند، آشنا شد. منصور شور وصف ناپذری بود . . . انسانی توانا، متعهد و صمیمی بود. فارغالتحصیل رشته ابزار شناسی از سوئد و (دارای طرز فکری) بسیار مدرن بود. . . صمیمی و خاکی، در عین حال عمیق و آرام بود. بار اول که دوست دخترش (زویا) به ملاقاتاش میآید به او میگوید: دختر برو یه پسر خوشگل و مهربون گیر بیار. من تو زندان هستم و امید به بیرون آمدن ندارم. . . جنبش کمونیستی یکی از ستونهایش را از دست داده. . . رفیق منصور نجفی شوشتری ترانهای را در جمع میخواند و یزله میرفت و همه را همراه خود میکرد (که) به این صورت بود:
دینا دینا کاسه لیسونه، جهان گشته به کام کاسه لیسانه.
سیصد گل سرخ یک گل (اش) نصرانی، ما را ز سر بریده میترسانی!.
گر ما زسر بریده می ترسیدیم، در محفل عاشقان نمیرقصیدیم. (قسمت آخر را همه با او همصدا میشدند).
منصور رفیقی کمونیست بود و در دل تودهها جا داشت. یادش گرامی. (از خاطرات رفقای همبند او پ. ن. و مهرزاد دشتبانی).
حسن مرتضوی یکی از رفقای همبند او در مورد او چنین مینویسد:
”. . . من همیشه با خانوادهاش قبل از اعدام تماس داشتم و از حالاش خبردار میشدم. تابستان شوم ۶۷ خبردار شدم که ملاقاتها قطع شده است. خانوادهها بیخبر، ما بیخبر، دوستان بیخبر. پاییز که ملاقاتها وصل شد به برادرش زنگ زدم. فقط صدای هق هق گریه از پشت تلفن میآمد. میگفت همین الآن از دادستانی با یک کیسه برگشتهاند. کیسه لباسهای او. به او گفته بودند در اتاق شورش شده بود و منصور سردسته شورشیان. برای همین او را در دادگاه به مرگ محکوم کردند و بعد از من پرسید آقا واقعاً منصور شورش کرده بود؟ و من که گریه امانام نمیداد گفتم دروغ است، دروغ است. بیشرفها آخرش او را کشتند. از مرگ منصور دوستانی که زنده بازگشتند چیزها گفتند. این چیزی است که من (مدتها پیش) نوشتم:
«شب تابستانی داغی بود. سکوت همهجا را گرفته بود. صدای خُر خُر صدای اینور و آنور شدن بدنی . . . صدای نفسهای عمیق مردانی خفته. صدای بیصدای شب. در سالن باز شد. گامهایی محکم با پوتینهای سیاه بهسمت اتاق. از جا برجستن و در سیاهی شب خیره شدن به آدمهای تازه وارد. و صدا بلند شد؛ «منصور فرزند . . . » جهانبخش فرزند . . .» . . . بیایید بیرون. غرولندها و اعتراضهای زیر لب. با چشمانی هنوز سرخ از خوابی نیمه تمام و بدنی هنوز خسته از استراحتی نیمهتمام آهسته آهسته شلوار و پیراهنی تن کردند و پشت سر هم در صفی راه افتادند. چشمها نگران، نگران یاران راهشان را تا دم در دنبال کرد و بعد در با صدایی مهیب بسته شد. در راهرویی عریض راه افتادند. دیگر کِرختی خواب از بین رفته بود و آهسته و نجواکنان پچ پچ میکردند. به کنار اتاقی رسیدند. کنار درش ایستادند و شدند یک صف بیست نفری. بخش اداری چراغهایش روشن بود و از داخل اتاق صداهایی به گوش میرسید. جهانبخش با حالتی استفهام پرسید: چه خبر است؟ منصور که هنوز در عالم خواب بود کش و قوسی داد و گفت: اضافهکاری شبانه است. و همانجا نشست.
اولین کسی بود که صدایش زدند. وارد اتاق شد. از دیدن مردان عمامهبهسر کمی تعجب کرد اما خود را جمع کرد. روی صندلی ننشسته بود که نام و نام خانوادگی و اتهاماش را پرسیدند. بعد صدایی محکم پرسید:
“شما به خدا اعتقاد دارید؟”
منصور حیرت زده پرسید:
“این وقت شب منو بیدار کردید این سئوال را میکنید؟”
صدا با لحنی مؤکد باز پرسید:
“آیا شما به خدا اعتقاد دارید؟”
منصور خشمگینتر شد و گفت:
“این پرس و جو در احوالات خصوصی است”.
صدا مصممتر پرسید:
“آقا برای سومینبار میپرسن: شما به خدا اعتقاد دارید؟”
منصور لحظهای تأمل کرد و تیر خلاص را زد:
“رابطه من و خدا به من و خدا مربوط است نه به کسی دیگر”.
عمامه بهسر نگاهی به سه عمامه بهسر دیگر و سپس گفت:
“سمت چپ ببریدش”.
بیرون که آمد او را جدا از بقیه سمت چپ در گذاشتند و نفر بعد را صدا زدند. روی نیمکتی که آنجا بود دراز کشید.
“منصور چی پرسیدند؟”
“بابا دیوانه شدهاند. میگویند به خدا اعتقاد داری یا نه!!! ها ها ها این موقع شب”.
هنوز صبح نشده بود (که) از دسته بیست نفری شب پانزده نفر کنار منصور ایستاده بودند و سپس فرمان حرکت داده شد. مقصد زیرزمین بود. بچهها میخندیدند و سر به سر هم میگذاشتند.
“وای وای ترسیدیم”!
به سالنی بزرگ مانند سولههای ساختمانی آماده نشده وارد شدند. کمی هیجانزده کمی مضطرب کمی شلوغ و کمی حیران. مردی سیاهپوش به هرکدام نایلونی داد تا ساعت و عینک و انگشترشان را در آن بگذارند و کاغذی برای الوداع. همه بعد از این همه سال از این بازی خندهشان گرفته بود.
“شوخی دارند میکنند. ها ها ها”.
و بعد درِ محوطهای باز شد. سه سیاهپوش تنومند بیرون آمدند. یکیشان با آهنگی سرشار از تمسخر گفت:
“سهتا از رفقای جانباز بیان جلو”.
و از میان در گشوده سه پیکر دیده میشدند که رقص مرگ را آغاز کرده بودند.
(از توضیحات حسن مرتضوی)
0
علیرضا رحمانی شستانی
علیرضا رحمانی شستانی فرزند نورمحمد در سال ۱۳۳۳ در شستان سراوان بلوچستان در خانوادهای با نفوذ بلوچ به دنیا آمد. او فارغالتحصیل و شاگرد اول مدرسه عالی کشاورزی همدان و پس از انقلاب کاندیدای منفرد از شهر سراوان بود.
من و همسرم خانم آنا بلور در اوایل سال ۱۳۵۷ با علیرضا که در ابتدا او را به نام ارشد میشناختیم در شهر بتن روژ مرکز ایالت لوئیزیانا آشنا شدیم و با هم در فعالیتهای کنفدراسیون دانشجویان ایرانی که به نام کنفدراسیون احیاء شهرت داشت فعالیت میکردیم. از جمله با هم برای شرکت در کنگرهی سالیانه فدراسیون به برکلی در کالیفرنیا رفتیم و در آنجا چند سرود اجرا کردیم که ارشد هم از همسرایان ما بود. در اوایل سال ۱۳۵۸ به ایران بازگشتیم و او هر وقت در تهران بود نزد ما هم میآمد. ارشد از هواداران اتحادیهی کمونیستهای ایران بود؛ ولی چون اتحادیه در بلوچستان دفتری نداشت، اغلب به دفتر هواداران سازمان پیکار سر میزد.علیرضا در بیست اسفند ۱۳۵۹ عازم تهران بود و وقتی از دفتر پیکار بیرون میآید از طرف گروهی پاسداران لاجوردی که در پی اعضا پیکار (بخش منشعب از سازمان مجاهدین) بودند تعقیب و در ترمینال تهران دستگیر میشود. آنطور که من از دوستان مشترک شنیدم بعد از دستگیری با وجود اینکه متوجه اشتباه خود شده بودند او را آزاد نمیکنند ولی به مادرش قول آزادی او را میدهند.
خبر اعدام آقای علیرضا رحمانی شستانی همراه با ١۴ نفر دیگر از جمله محسن فاضل، سعید سلطانپور، شهلا بالاخانپور (طلعت رهنما)، منوچهر اویسی، بهنوش آذریان، طاهره ﺁقاخانی مقدم، محمدعلی عالمزاده حرجندی، سه شنبه ۲ تیر ماه ۱۳۶۰ از رادیو اعلام شد و در روزنامه جمهوری اسلامی به چاپ رسید.
فاروق امیری
۱۳۶۱ تهران
۰ منوچهر کلانتری
متاسقانه اطلاعات ما در این باره ناقص است.
امیدواریم که خوانندگان محترم ما را در تکمیل این بیوگرافی یاری کنند.
با سپاس فراوان هیئت تحریریه.
1
مرتضی موسوی
متاسقانه اطلاعات ما در این باره ناقص است.
امیدواریم که خوانندگان محترم ما را در تکمیل این بیوگرافی یاری کنند.
با سپاس فراوان هیئت تحریریه
0
محمود مشایخی
متاسقانه اطلاعات ما در این باره ناقص است.
امیدواریم که خوانندگان محترم ما را در تکمیل این بیوگرافی یاری کنند.
با سپاس فراوان هیئت تحریریه.
0
محمد جعفر پوینده
گفت و گو با سیما صاحبی، همسر محمدجعفر پوینده/محمد حیدری،دسامبر ۶, ۲۰۱۸ شهروند کانادا
محمدجعفر پوینده، نویسنده، مترجم و از اعضای کانون نویسندگان ایران، یکی از قربانیان قتلهای سیاسی پائیز سال ۱۳۷۷ بود. اگرچه قتل او در پروندهی رسمی قتلهای حکومتی ذکر شد و مسئولیتش را بر گردن «کارکنان خودسر» وزارت اطلاعات گذاشتند، اما فرایند دادرسی مورد تأیید خانوادهاش قرار نگرفت و در نهایت از دادگاه کنارهگیری کردند. با سیما صاحبی، همسر زندهیاد پوینده گفتگو کردیم و دربارهی کوششهای فکری و فرهنگی همسرش و مسیر دادخواهی برای قتل او در این سالها پرسیدیم.
از زندگی زندهیاد پوینده بگویید. میدانیم که او اهل یزد بود و در دوران تحصیل دانشآموز بااستعدادی شد که توانست از شهری کوچک در اطراف یزد وارد دانشگاه تهران شود.
همانطور که گفتید محمدجعفر پوینده در خانوادهای نسبتاً فقیر و در منطقهای به نام اشکذر از توابع شهر یزد به دنیا آمد. از همان دوران کودکی همراه با درس خواندن باید کار هم میکرد که بتواند زندگیشان را تأمین کند. دوست داشت در رشتهی ادبی درس بخواند و جزو نفرات اول دورهی دیپلم شد. بعد از دیپلم، جزو نفرات اول کنکور دانشگاه، وارد دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد. آن موقع جو جامعه فرق میکرد و بچههایی که از طبقات پایین جامعه بودند تلاش میکردند با درس خواندن، خودشان را بالا بکشند. او هم با اینکه کار میکرد و زندگی سختی داشت، تلاش کرد که وارد دانشگاه شود و سطح زندگی خود را تغییر دهد…….
چه سالی وارد دانشگاه شد؟
در سال ۱۳۵۱ وارد دانشگاه شد.
در همین سالها است که جریانات دانشجویی هم بهصورت مؤثری فعال شدند. آیا پوینده هم به جریانات دانشجویی پیوست؟ در آن زمان به کدام جریانهای سیاسی نزدیک بود؟
در آن دوران اتاقهایی تحت عنوان اتاقهای کوهنوردی داشتند و آنجا گروههای مختلفی با گرایشهای سیاسی مختلف در کنار هم فعالیت میکردند، و برنامههای کوهنوردی، سفرهای دانشجویی و تظاهرات صنفی را برنامهریزی میکردند.
اما در جامعه ای که دیکتاتوری برقرار بود حتی خواسته های صنفی هم جنبهی سیاسی پیدا میکرد. پوینده هم آن موقع در جنبشهای دانشجویی فعال بود. در آن دوران اتاقهایی تحت عنوان اتاق های کوهنوردی داشتند و آنجا گروههای مختلفی با گرایشهای سیاسی مختلف در کنار هم فعالیت میکردند، و برنامههای کوهنوردی، سفرهای دانشجویی و تظاهرات صنفی را برنامهریزی میکردند. پوینده هم در کنار جریانات دانشجویی حضور داشت اما نه بیشتر، من نمیتوانم بگویم که به طور مشخص عضو حزب یا دسته ای بود، ولی در جریانات دانشجویی فعال بود، البته آن جریانات هم دو سمت داشتند، یک سمت مذهبی بود و سمت دیگر به جنبشهای چپ تمایل داشت. و او با توجه به دیدگاههای فکری اش، به جریانات چپ دانشجویی نزدیک بود.
ایشان بعد از پایان دورهی لیسانس برای ادامهی تحصیل به فرانسه رفت. چرا چنین تصمیمی گرفت؟
در سال ۵۴، فعالیت در جنبش دانشجویی داخل ایران خیلی سخت شده بود، به همین جهت همسرم تصمیم گرفت تا فعالیتش را در جنبش دانشجوییِ خارج از کشور ادامه دهد و به همین دلیل به فرانسه رفت. در آن دوره در خارج از کشور مهمترین تشکیلات دانشجویی، کنفدراسیون دانشجویی بود. کنفدراسیون بخشهای خیلی زیادی از دانشجویان را در کل اروپا و آمریکا پوشش میداد و طیف گسترده ای از جریانات سیاسی مختلف در این کنفدراسیون با هم همکاری میکردند. واقعاً یک جریان دموکراتیک بود، که هر کس با هر گرایش میتوانست در آن شرکت و فعالیت کند و همسرم نیز با این جریان همکاری میکرد.
چطور به فرانسه رفت؟ آیا بورسیه بود؟
نه، خودش تصمیم گرفت که برود و بورسیه نبود.
رشته و دورهای که در آنجا خواندند چه بود؟
در پاریس از یکی از معتبرترین دانشکدههای پاریس (سن دو کل) در سال ۱۳۵۶ فوق لیسانس علوم اجتماعی گرفت.
و بعد درس را ادامه نداد؟
وقتی جریانات انقلاب ۵۷ اتفاق افتاد، جنب وجوشی در جنبش دانشجویی بخصوص در کنفدراسیون، ایجاد شده بود و از ۵ یا ۶ ماه قبل از بهمن ۵۷، سیل بازگشت دانشجویان و اعضای کنفدراسیون را از خارج کشور به ایران میبینیم. آنها میخواستند در جنبشی که مردم ایران به پا کرده بودند، حضور مستقیم داشته باشند. پوینده هم همراه با این سیل، در شهریور ۵۷ به ایران بازگشت.
و از همان زمان که برگشت همچنان به جریانات چپ نزدیک بود.
بله، نظراتش به گروههای چپ نزدیک بود.
اما با هیچ گروهی همکاری حزبی نکرد؟
نه همکاری حزبی نداشت. گرایش به جریانات چپ داشت اما به طور مستقیم در گروههای چپ فعال نبود…….
به دلیل سرکوبهای سال ۶۰ و قلع و قمع شدنِ تمام جنبشهای سیاسی، جا برای فعالیت سیاسی دیگر وجود نداشت. پس فقط فعالیت فرهنگی بود که میتوانست جایی در این جامعه برای خودش باز کند. همسر من هم در این زمینه تلاش میکرد. میگفت حالا که همهی این جریانات از بین رفته، باید کارهای فرهنگی مشخص و هدفدار انجام دهیم که جامعه را رو به رشد هدایت کند و آگاهی جمعی مردم را برای هرگونه دگرگونی و روند رو به جلو یاری رساند. در این زمینه ها کتاب های مشخصی را برای خودش انتخاب میکرد و به تحقیق و مطالعه حول و حوش موضوع میپرداخت. گاه قبل از ترجمه، یک سال روی آن کتاب و موضوعات محتوایی آن کار میکرد. با دوستانش در خارج از کشور در تماس بود و از آنها میخواست که مقالاتی را برایش بفرستند. ترجمه کتابهای جامعهشناسیِ ادبیات لوسین گلدمن، بعضاً ترجمهی حدود ۳۰-۴۰ مقاله هستند. بیشتر آثار او، کار تحقیقی و پژوهشی بودند تا ترجمه. او برای اینکه بتواند اندیشهها و آرمانهایی را که به آن معتقد بود، طرح کند، از ترجمه استفاده میکرد……
. مسئلهی زنان هم برایش یک مسئلهی مهم بود چرا که خودش در محیطی مردسالار بزرگ شده بود و از نزدیک این مشکلات را می شناخت. معتقد بود که باید سیستم مردسالاری در ایران دگرگون شود و برای آن لازم است که در زمینهی فرهنگی روی موضوع کار شود. پس در حد توانش شروع به ترجمه هایی در زمینه ی مسئله ی زنان کرد……
.
همانطور که گفتید بعد از مرگ میرعلایی مسئله ی اتوبوس ارمنستان مطرح شد و بعد آقای غفار حسینی که او هم یکی از اعضای کانون نویسندگان ایران بود در خانهاش به قتل رسید. تهدیدها همیشه وجود داشت ولی تا قبل از دادگاه انقلاب هیچکس نمیتوانست بگوید که نفر بعدی من هستم. به طور عام همهی نویسندگان تهدید میشدند. قرعه ممکن بود به نام هر یک از آنان بیفتد. ولی در دادگاه انقلاب به طور مشخص همسرم و شش نفر دیگر که به دادگاه احضار شده بودند، مورد تهدید قرار گرفته بودند. او به من گفت که آنجا فقط از ما باز جویی نکردند بلکه برای ما حکم صادر کردند. وقتی این را میگفت در واقع خودش را برای هر اتفاقی آماده کرده بود. شاید تصور نمیکرد که کشته شود و فکر میکرد دستگیر و زندانی خواهد شد، ولی فکر نمیکنم در صورت مسئله فرقی وجود داشته باشد. همهی نویسندگان در آن دوره مورد تهدید بودند. هر یک از آنان امکان داشت که کشته شوند. در آن روزها لیستهای مختلفی به اسم لیستهای مرگ منتشر میشد. در این لیستها اسامی نویسندگان و فعالان زیادی وجود داشتند، مثلاً در بعضی لیستها از آقای گلشیری، خانم بهبهانی، یا خانم شیرین عبادی نام برده بودند. در حالی که نام پوینده و مختاری در همه ی این لیستها وجود داشت.
قتل پوینده آخرین حلقه در زنجیرهی قتلها بود. قبل از آن پیروز دوانی و مجید شریف ناپدید شدند و بعد فروهرها و سپس مختاری و بعد پوینده. در آن دوره که ایشان ناپدید شدند، آیا از طرف دولت یا سازمانهای امنیتی با شما تماسی گرفته شد که جوابی به پیگیریهای شما بدهند یا خبری بگیرند یا بررسی کنند؟ در آن یک هفته خبری از طرف دولت نشد؟
مقامات امنیتی که خودشان عاملان و آمران این قتلها بودند. دولت هم نه متأسفانه هیچ پیگیری نکرد. خبر ناپدید شدن همسرم را وقتی به خانه رفتم از طریق دخترم نازنین شنیدم. قرار بود پنج بعد از ظهر برگردد. ولی هشت شب که من از سر کار برگشتم دخترم خیلی نگران گفت که پدرش به خانه برنگشته است. با اینکه ساعت دو زنگ زده و گفته بود ساعت پنج میآیم ولی نیامده بود. من از همانجا نگرانیام شروع شد و اولین جایی که زنگ زدم خانهی آقای مختاری بود. برای اینکه آقای مختاری از تاریخ دوازده آذر مفقود شد و در آن یک هفته هیچ خبری از ایشان نبود و اعضای کانون نویسندگان هر روز در خانهی مختاری جلسه ای داشتند تا دربارهی مفقود شدن مختاری گفتگو کنند و ببینند چه راهکارهای عملی میتوانند داشته باشند.
من فکر کردم همسرم به آن جا رفته و جلسه طولانی شده است. وقتی به خانه ی آقای مختاری زنگ زدم، هوشنگ گلشیری گوشی را برداشت. من پرسیدم که آیا همسرم آنجاست؟ و او گفت که نه و یک خبر بد هم این است که امروز جسد مختاری توسط پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد. بعدها مشخص شد که مختاری همان روز دوازده آذر به قتل رسیده بود ولی خبر را اعلام نکردند تا همسر من خودش را مخفی نکند. همه ی این اقدامات برنامه ریزی شده بود…….
روز ۲۱ آذر از یک کلانتری که در شهریار کرج بود، به من زنگ زدند که ما فردی را پیدا کردیم که مشخصاتش با مشخصات همسر شما مطابقت دارد. مشخصات مو نمی زند، دیگر برایم مسجل شد که او را کشته اند. تا قبل از آن زمان هر روز به پزشکی قانونی می رفتم و جسدهای مختلف را نگاه میکردم که ببینم آیا یکی از اینها به همسر من تعلق دارد یا نه. برای من آن دوره، یک دورهی کابوس بود و هر روز جسدم به خانه برمیگشت ولی هنوز امید داشتم. در آن سه روز هنوز فکر میکردم که ممکن است راهی برای نجاتش وجود داشته باشد. به همین دلیل با همه ی رسانه ها و روزنامه های داخل ایران و خارج از کشور مصاحبه کردم، با این امید که اگر او را نکشته اند، این مصاحبه ها از کشتنش جلوگیری کند. بعدها مشخص شد که بلافاصله بعد از ربودن، به قتل رسیده است. او را درست ساعاتی پس از ربودن در همان روز ۱۸ آذر کشته بودند و تلاشهای من کاملاً بیهوده بود.
گفتید که پرونده در افکار عمومی و هم از نظر خانوادهها باز هست. در آینده چه فرایندی باید طی شود که دادخواهی شما به پایان برسد؟
چیزی که میخواهم بگویم، دیدگاه امروز من است. شاید سه، چهار سال پیش من هنوز به این نتیجه نرسیده بودم. به نظرم روند دادخواهی فقط با پایانِ بخش حقوقی اش پایان نمییابد. افرادی که این جنایات را انجام دادند، فقط این چند نفر را به قتل نرساندند. آنان سالها جنایت کردند. و این جنایت ها فقط به صورت ترور نبود؛ آنها سالیان سال افراد را در زندان ها کشتند، اعدام کردند و حتی دست به اعدام دسته جمعی زدند. بخش حقوقی این جنایتها خیلی گسترده است. اگر قرار باشد که دادگاهی تشکیل شود و به بخش حقوقی همه ی این جنایتها رسیدگی کند، شاید تنها زمانی ممکن است که این حکومت دیگر بر سر قدرت نباشد. منظورم این است که رسیدگی به این جنایات تنها در یک دادگاه مردمی و بین المللی، با حضور همهی خانواده هایی که نزدیکان و عزیزان خود را به هر شکلی از دست داده اند، امکان پذیر است. مثل همه ی دادگاه های بینالمللی که بعدها میبینیم در آرژانتین یا کشورهای دیگر، به دنبال همه ی کشتارهایی که در دورهی سرکوب در این کشورها صورت گرفته بود، تشکیل شدند. اما فکر میکنم این تنها دادخواهی بخش قضایی این جنایتهاست. یک بخش دیگر دادخواهی هم بخش سیاسی آن است. بخش سیاسی یعنی اینکه آن دوره از تاریخ ما، که در آن کشتار دگراندیشان و روشنفکران صورت گرفته است، باید در حافظه ی مردمِ ما همچنان زنده بماند، تا تاریخ این کشتارها به نسلهای بعد رسانده شود و چنین جنایتهایی دیگر تکرار نشوند. پس دادخواهی برای زنده ماندن خاطره ی این کشتارها باید ادامه یابد و این وظیفه ی ما خانواده ها و یاران آن عزیزان است و من فکر میکنم نتیجه دادخواهی سیاسی به مراتب بالاتر و مؤثرتر از دادخواهی حقوقی است و من به آن امید زیادی دارم.
برگرفته از آسو
2
مهوش جاسمی
مهوش جاسمی (وفا) در سال ۱۳۱۹ در شهر کرمانشاه در خانواده نسبتاً مرفهی چشم به جهان گشود. دوران تحصیلات ابتدائی و دبیرستان را در تهران و بعد در کرمانشاه گذراند. سپس در تهران در شهر ری “آموزشگاه پرستاری” را تمام کرد و در بیمارستان های تهران و آبادان مشغول به کار شد. مهوش در سال ۱۳۴۷ به آلمان (هامبورگ) رفت و در آنجا به صفوف کنفدراسون جهانی دانشجویان ایرانی پیوست و در همین زمان به عضویت سازمان انقلابی درآمد. او پس ازاندکی اقامت در هامبورگ در مهر ماه سال ۱۳۴۷ به ایران برگشت تا امکانات اولیه را برای زندگی واعظ زاده رهبری کل سازمان انقلابی در ایران مهیا سازد. او در این دوران به صورت علنی فعالیت می کرد. مهوش علاقه زیادی به مطالعه آثار اقتصادی و اجتماعی داشت و کتابخانه او مملو از این نوع کتاب¬ها بود. در دوران آموزشگاه پرستاری نیزاو موفق به رهبری چند اعتصاب همگانی شد. مهوش از سال ۱۳۵۱ پس از مصاحبه تلویزیونی لاشائی اجباراً مخفی شد.او سال ها بطور مخفی در گسترش پایه های سازمان انقلابی در کنار واعظ زاده مبارزه کرد. زمانی که سیروس نهاوندی با فرار ساختگی اش نزد مهوش “پناه” می جوید، وی بدون کوچکترین شکی به نهاوندی او را در خانه خود جای می دهد.هیهات که او از طرف ساواک این ماموریت را بر عهده داشت. مهوش در ۳۰ آذر ۱۳۵۵ صبح از خانه بیرون می رود و دیگر بر نمی گردد و همان موقع است که دستگیر می شود. ساواک این زن انقلابی و هم رزمش معصومه طوافچیان را زیر شدید ترین شکنجه ها کشید و سرانجام آن دو را کشت. و واقعیت جنایت را از دید همگان پنهان ساخت و چند و چون آنرا باز نگفت. آن چه گفتند و در روز ۸ اسفند در رسانه ها بازتاب یافت این بود: “دو زن تروریست در زد و خورد با مأوران کشته شدند. کشته شدگان معصومه طوافچیان و مهوش جاسمی نام داشتند”. این کاملاً جعل واقعیت بود، ساواک این دو زن انقلابی را در زیر شکنجه کشت و جنازه شان را در دریاچه نمک انداختند. مهوش همواره در مورد مبارزات زنان و مشکلات آنان به سازمانش گزارش می داد. نتیجه همه این تلاش ها تحقیق پیرامن موقعیت زنان زحمتکش ایران بود که در دو جلد توسط سازمان اش چاپ شده است.
اینکه در چه روزی و در چه زمانی مهوش کشته شده را دقیقاً نمی دانیم، ولی این را به یقین می دانیم که بعد از ۳۰ آذر ۱۳۵۵ در زیر شکنجه جان باخته است.
عکس جالبی را دوستی برایمان ارسال داشته که با تشکر از این دوست آنرا در اینجا می آوریم.
از راست به چپ _ زنده یادان مهوش جاسمی- حبیب معصومی و کورش یکتایی.
5
محمدتقی سلیمانی لواسانی
محمد تقی سلیمانی در سال ۱۳۲۸ در خانواده¬ای فقیر چشم به جهان گشود. شرایط طاقت¬فرسای زندگی خانواده، زندگی پر مشقت همسایگان که همه آنها جزو خیل رنجدیدگان بودند، کینه ستمگران را در دل تقی جای داد.
او در اواخر دهه ۶۰ میلادی برای ادامه تحصیل به ایتالیا رفت و به زودی یکی از فعالین کنفدراسیون شد و طولی نکشید که به عضویت سازمان انقلابی درآمد. او پس از طی یک دوره کوتاه تعلیماتی به ایران رفت و به بخش مخفی سازمان انقلابی در داخل پیوست.
در ایران به بخش فعالیت¬های کارگری سازمان انقلابی پیوست و چون کارگری ساده مشغول به کار شد و با صبر و حوصله، نه تنها به کار سازماندهی و بسیج کارگران همت گماشت، بلکه مطالعه دقیق وضع زندگی آنان نیز در دستور کار خود قرار داد. حاصل این تجربیات و مشاهدات، گزارش مفصلی بود که به سازمان انقلابی نوشت. در این نوشته، عمق تجربه و دقت نظریه سلیمانی را در ارزیابی از اوضاع و احوال اقتصادی و سیاسی چندین کارگاه کارگری می-توان دید. او کارگاه¬های مورد مطالعه را از تهران برگزیده بود. رابطه¬ها و گرفتاری¬ها و مشکلات آنان را موشکافانه بررسیده بود. مانند روایت¬گری صادق، گوشه¬هایی از اوضاع را نقد کرده بود. از مصائب و مسائل زندگی زحمتکشان پرده برمی¬داشت حاصل این بررسی تحت عنوان “زندگی و مبارزات کارگران” از طرف سازمان انقلابی انتشار یافته است.
تقی ذوق هنری ویژه¬ای داشت چندین دفترچه شعر از او به یادگار مانده است. یکی از این اشعار او “دادخواست” نام دارد که بخشی از آن را در زیر می¬آوریم.
دادخواست
در چهار راه شهر
تندیس اهرمن
در اوج
بر پایه¬ای ز سرو و زنجیر
پا و دست
ضحاک بر اریکه
و بردگان در زنجیر
در انتظار رویش یخ
تقی در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۵۵، هنگامی که به محل کار خود می¬رفت دستگیر شد. او دست از مقاومت نکشید و زیر شکنجه جان باخت. تقی رازهای سازمانش و محل اختفای رفقایش را بازگو نکرد. او جان خویش را فدا کرد تا یاران دیگر بتوانند به مبارزه ادامه دهند.
4
صادق قطب زاده
صادق قطبزاده در ۴ اسفند ۱۳۱۴ در اصفهان به دنیا آمد. پدر وی تاجر الوار بود. وی تحصیلات مقدماتی را در مدرسهٔ دارالفنون گذراند. قطبزاده که در جوانی شاهد کودتای ۲۸ مرداد بود، به جرگه پشتیبانان مصدق و جبهه مخالفان محمدرضا شاه پهلوی پیوست.
در سال ۱۳۳۷ برای ادامه تحصیل در رشته زبان انگلیسی به ایالات متحده رفت. هنگامی که در آمریکا دانشجوی دانشگاه جورجتاون در واشینگتن بود، در میهمانی سفارت ایران به اردشیر زاهدی، سفیر ایران در آمریکا، سیلی زد و پس از آن از ایالات متحده آمریکا اخراج و مقیم کانادا شد. پس از لغو اقامت در آمریکا وی به الجزایر، مصر، سوریه و نهایتاً به عراق رفت، جایی که او خمینی را در سال ۱۳۴۲ ملاقات کرد. در همان سال قطبزاده همراه با مصطفی چمران و ابراهیم یزدی دیداری با مقامهای مصری داشت تا برای پایهگذاری یک حرکت ضد شاه همکاری کنند. چمران به عنوان مسئول شاخه نظامی این حرکت برگزیده شد. در این دوره قطب زاده در لبنان همراه با عده دیگر از ایرانی ها و فلسطینی ها آموزشهای نظامی دید. وی همچنین پیوند نزدیکی با سید موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان پیدا کرد.
صادق قط اده در سال ۱۳۴۸ از دانشگاهی در شهر نلسون کانادا فارغالتحصیل شد و سپس با یک گذرنامه سوریهای که با کمک سید موسی صدر تهیه کرده بود در پاریس ساکن شد. او در آنجا به عنوان خبرنگار روزنامه سوریهای «الثوره» فعالیت میکرد. قطب زاده در دو کنگره کنفدراسیون پاریس ۱۱ تا ۱۵ دی ۱۳۴۰ و ۱۰ تا ۱۵ دی ۱۳۴۱ در لوزان به عنوان دبیر کنفدراسیون انتخاب شد. در پی ورود خمینی به پاریس، قطبزاده امکانات اقامت خمینی و همراهانش را در فرانسه فراهم کرد. ابتدا آنان را به خانه احمد غضنفرپور برد و سپس باغ نوفللوشاتو را برایشان اجاره کرد. قطبزاده در زمان حضور خمینی در فرانسه از جمله مشاوران وی بود. سرانجام در روز ۱۲ بهمن ماه قطبزاده با هواپیمای حامل خمینی که بعدها «پرواز انقلاب» نام گرفت به ایران بازگشت.
قطب زاده در هواپیمایی که خمینی را به ایران میآورد، در کنار او نشسته بود. او پس از پیروزی انقلاب از اعضای شورای انقلاب اسلامی بود. وی در زمان روی کار آمدن دولت موقت عهدهدار سازمان صدا و سیما و پس از آن وزیر امور خارجه شد. در این دوره وی به یکی از مشهورترین سیاستمداران ایرانی تبدیل شد که هر روز تصویرش در رسانههای جهانی منتشر میشد. وی تلاش زیادی از یک سو برای آزادی گروگانهای آمریکایی و از سوی دیگر برای بازگرداندن شاه به ایران انجام داد.
وی در نخستین دوره انتخابات ریاست جمهوری در سال ۱۳۵۸ شرکت کرد و با وجود تبلیغات گستردهای که انجام داد، تنها با کسب ۴۸٫۵۴۷ (حدود ۰/۲۵ درصد آرا) در میان ۷ نفر، آخرین نفر شد و پس از آن با برخی از مقامات حکومتی درگیر شد.
پس از این شکست، به تدریج حضور قطبزاده در ساختار سیاسی ایران کم رنگ شد، تا اینکه در آبان ۵۹ حضورش در یک مناظره تلویزیونی خبرساز شد. در روز پنجشنبه ۱۵ آبان، پس از اخبار سراسری شبکه دوم، برنامهای با عنوان «بحث آزاد» دربارهٔ عملکرد رادیو تلویزیون پس از انقلاب پخش شد. قطب زاده به همراه دکتر مبلغی اسلامی، قائم مقام وقت سرپرست رادیو تلویزیون در این مناظره ضبط شده شرکت کرد و به انتقاداتی نسبت به عملکرد رادیو تلویزیون و انقلاب پرداخت. وی پس از این انتقادت به مدت دو روز بازداشت بود که با اعتراض تعدادی از نمایندگان مجلس آزاد شد.
قطبزاده بعد از آنکه در آبان ۱۳۵۹ با فشار مردم و روحانیون آزاد شده بود، بار دیگر در تاریخ ۱۷ فروردین ۱۳۶۱ و این بار به اتهام طرح کودتا و تلاش برای قتل روحالله خمینی بازداشت شد. وی متهم شد که با ریختن مواد منفجره در چاهی در نزدیکی منزل خمینی قصد داشته وی را ترور کند. او در یک گفتگوی تلویزیونی به این موضوع اعتراف کرد. احمد عباسی (داماد شریعتمداری)، دکتر جواد مناقبی، مهدی مهدوی نیز در این ماجرا بازداشت شدند. در عملیات به تور انداختن اطلاعاتی صادق قطبزاده، سرهنگ بیژن کبیری مشارکت داشت. خود او نیز پس از افشای عضویت در کادرهای مخفی حزب توده ایران، به حکم علی یونسی اعدام شد.
صادق قطبزاده در ۲۴ شهریور ۱۳۶۱ برابر با ۱۵ سپتامبر ۱۹۸۲ به حکم محمد محمدی ریشهری در زندان اوین تهران اعدام شد.
0
You must be logged in to post a comment.