۱۷ سال پیش در دهم آبان ماه روشنک داریوش نویسنده، مترجم، فعال سیاسی چپ و حقوق زنان و عضو فعال کانون نویسندگان ایران، خسته از رنج بیماری؛ بهترک هستی گفت.
روشنک داریوش به سال ۱۳۳۰ در خانوادهای فرهنگی چشم بر جهان گشود. او فرزند پرویز داریوش شاعر، نویسنده و مترجم نامآشنای ایرانیست. یازده سال بیشتر نداشت که بهسبب ازدواج دوبارهی پدرش راهی آلمان و ساکن مدرسهای شبانهروزی در شهر مونیخ شد. در دوران دانشجویی با کنفدراسیون و ایدهها و آرمانهایش همراه شد
و از جمله سالیانی چند در انتشار نشریات کنفدراسیون به زبان آلمانی با این نهاد همکاری کرد.
بعد از انقلاب بیدرنگ به تهران برگشت و جهت پیشبرد آمالش در جبههی دموکراتیک ملی ایران به فعالیت پرداخت و همزمان به همکاری فعالانه و مستمر با نشریهی “زنان” و نیز کوشش در جهت احقاق حقوق و استیفای آزادی زنان جامعه روی آورد.
در ۱۳۶۲ با خلیل رستمخانی؛ پژوهشگر چپ، نویسنده و مترجم ازدواج کرد که ثمرهی این پیوند فرزندشان کاوه است.
او که اعتقاد داشت باید در ایران بماند و به فعالیت و زندگی در ایران ادامه دهد در سالهای آغازین انقلاب و پیش از تعطیلی انستیتو گوته مدتی با این موسسه همکاری داشت و از سال ۱۳۶۰ به بعد نیز به ترجمهی کتابهایی از زبان آلمانی پرداخت و همواره کتابهایی را برمیگزید که با مشکلات جنبش روشنفکری و سیاسی ایران ارتباط مستقیم داشتند.
از جملهی این کتابهاست نخستین ترجمهی او، کتاب «قطره اشکی در اقیانوس». این رمانِ مانس اشپربر بیش از ۱۰۰۰ صفحه داشت و گرداندن آن به فارسی تحسین و تعجب نویسندهی کتاب را برانگیخت و منجر به ایجاد رابطهای دوستانه میان نویسنده و مترجم شد. در این کتاب که هوشمندانه توسط روشنک جهت ارائه به مخاطب فارسیزبان برگزیده شده بود، نویسنده به فعالیت و زندگی آندسته از روشنفکران چپ اروپایی میپردازد که از تشکیلات و سازمانهای سیاسی موجود جدا شده بودند و در عین حفظ اعتقاد به سوسیالیسم به فعالیتهای مستقل خویش ادامه میدادند و همچنان میخواستند هدفشان که زندگی بهتر و آرمانی انسانها بود را دنبال کنند.
روشنک با برخی از نویسندگان ترجمههایش از جمله با لوئیزه رینزه، مانس اشپربر و کته رشایس تماس و نامه نگاری داشت خاصه با مانس اشپربر. اینکا اشپربر، همسر مانس اشپربر در مقالهای که در کتاب «یک زندگی سیاسی» آمده است نوشته : «بیش از هر چیز مکاتباتش با دختر دانشجوی جوانی او را تکان میداد که از آلمان به میهنش بازگشت و هزار صفحه “قطره اشک” را ترجمه کرد».
او در دههی ۶۰ برای انتشار کتابهای مورد نظرش یک بنیاد انتشاراتی در ایران پایهگذاری کرد اما پس از نشر چند کتاب به علت پارهای مسائل از جمله اختلاف نظر با همکاران، ناگزیر از این بنیاد کنارهگیری کرد.
در دههی هفتاد در فعالیتهای کانون نویسندگان ایران شرکت جدی داشت و هموند پرشور جمع مشورتی کانون بود که اساسنامهی پیشنهادی کانون را تدوین میکرد. در این سالها یک بار در میهمانی رایزن فرهنگی سفارت آلمان به همراه چند تن از نویسندگان دستگیر شد و چندین ساعت مورد بازجویی قرار گرفت. یک بار دیگر نیز در سال ۱۳۷۵ بیدرنگ پس از تدوین پیشنویس منشور کانون نویسندگان و امضای آن به همراه ۱۲ نفر دیگر از اعضای کانون بازداشت شدند.
روشنک از ابتدای سال ۲۰۰۰ با بورس انجمن قلم آلمان (PEN) ساکن مونیخ شد و به فعالیتهای فرهنگی خود ادامه داد. پس از کنفرانس برلین در سال ۲۰۰۰ که حکم جلب او هم صادر شدهبود، ناگزیر در آلمان ماند و برای آزادی شوهرش (خلیل رستمخانی) از زندان، به فعالیت پیگیر پرداخت.
سرانجام در شنبهی نخست نوامبر سال ۲۰۰۳، برابر با ۱۰ آبان ۱۳۸۲ در شهر مونیخ آلمان و بهسبب ابتلا به عارضهی تومور مغزی درگذشت.
او در مدت عمر کوتاه خود، هرآنچه برای ترجمه برگزید و به فارسی برگرداند با توجه به ضرورتهای زمانی و فرهنگی دوران معاصر و بهخصوص در ارتباط با جریانهای سیاسی و اجتماعی و روشنفکری ایران بود.
روشنک داریوش بهعنوان یکی از فعالترین اعضای کانون نویسندگان ایران در تاریکترین سالها در جلسات جمع مشورتی کانون بطور مستمر شرکت کرد و برای احیای کانون نویسندگان ایران کوشید.
در مراسم یادبودی که برای روشنک داریوش از سوی کانون نویسندگان ایران در هتل کوثر تهران بهتاریخ جمعه ۳۰ آبان ۱۳۸۲ برگزار شد شماری از اعضای کانون نویسندگان ایران و دوستان و رفقای روشنک از جمله: سیمین بهبهانی، سید علی صالحی، خسرو پارسا، ناصر وثوقی، فرزانه طاهری، محمود دولتآبادی، فریبرز رئیسدانا، جاهد جهانشاهی، علیاکبر معصومبیگی، مهین خدیوی، شهلا لاهیجی و امیرحسن چهلتن حضور داشتند و در یادکرد وی شماری از نامبردگان به ایراد سخنرانی و شعرخوانی و سخنرانی پرداختند.
از ترجمههای اوست :قطره اشکی در اقیانوس (مانس اشپربر)؛ چرخدنده (ژان پل سارتر)؛ مانس اشپربر: یک زندگی سیاسی (هفت گفتگو و سه مقاله)؛ در تبعید (لیون فویشت وانگر)؛ انساندوستی و خشونت (موریس مرلو پونتی)؛ آیات شیطانی (سلمان رشدی)؛ لنا، ماجرای جنگ و داستان ده ما (کته رشایس)؛ قرن من (گونتر گراس).
حسن سوم ماه یونی سال ۱۹۴۹ درآذربایجان بدنیا آمد. همیشه و همه جا رک و راست نظرش را می گفت. اواز بدو ورود به شهر مونیخ به صفوف کنفدراسیون پیوست. در تظاهرات علیه رژیم شاه همیشه در صف مقدم قرار میگرفت و با آن قامت بلند و صدای رسایش به جنایات رژیم پهلوی شعار میداد. هنوز خاطره آخرین تظاهرات کنفدراسیون قبل از انقلاب در شهرفرانکفورت در خاطره ها مانده که پلیس فرانکفورت او را دستگیر وسخت مجروح کرد.هر دو دستش شکست و روزهای متوالی هر دو دستش در کچ بودند. او همیشه در دور هم نشینی ها با صدای بلند می خندید و از تظاهرات صحبت میکرد.حسن در شهر مونیخ خیلی محبوب بود و تمام بچه های کنفدراسیون از گرایش های مختلف به او ارادت داشتند.
حسن روز ۳۱ اگوست ۱۹۹۶ بطور غیر مترقبه فوت کرد. یادش جاودان.
مرسوم است که در مجلس یادبود عزیز از دسترفتهای بیشتر از خوبیهای وی ذکر شود تا بدیهایش. گاهی اوقات نیز باید در لابلای عبارات و جملهها مطلبی یا نشانهای از محاسن و کرامات فرد گنجانید.
در خصوص ابی، کار نویسنده یا گوینده سهل است زیرا در مورد آن مردِ نازنین انتخاب مفاهیمی همچون آزادگی و احسان، عشق به میهن و انساندوستی مهربانی و بزرگمنشی دلنرمی و دلبستگی به رفاه، آنهم نه فقط برای خود بلکه بیشتر برای همنوع خویش، برازنده است و بجا.
از آغاز آشنائی در پائیز ۱۹۶۹ و مقارن با کنگرهی نهم فدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی مقیم اتریش در گراتس تا مدت دهسالی که همنشینی و همراهیِ با ابی در امور مربوط به فعالیت سیاسی و ورزشی ادامه پیدا کرد، همهی آن خصائل ارزندهی نامبرده در بالا را در او دیدم و برای هرکدام از آنها نمونه و خاطرهای دارم که شاید در این محفل دوستان و دوستداران او، فرصتی برای اشاره به یکی دو مورد از آنها دست بدهد.
ابراهیم خجسته در تاریخ ۲۷ نوامبر ۱۹۴۹ در آبادان دیده به جهان خاکی گشود. دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را همانجا گذراند و به منظور آموزش دانشگاهی به لئوبن رفت و تحصیلات خود را در رشتهٔ نفت آغاز کرد. هرچند دورهی تحصیلات ابی به دلایلی، از جمله فعالیت دائمی سیاسی، کوشش برای تأمین مخارج زندگی در حین سالهای آموزش دانشگاهی، و بالاخره وضعیت نامساعد جسمانی، بیش از آنچه که می خواست طول کشید، اما او توانست، علیرغم مشکلاتی که بطور دائمی با آنها مواجه بود با صبر و پشتکار قابل تحسین این مرحله از برنامهی زندگی خود را با موفقیت بهپایان برساند.
ابی عاشق ایران و فرهنگ دیرپای ایرانی بود و سخت پایبند به ارزشهای والایی که در یک عبارت راه مصدق نامیده میشود. ابی، اعتبار میراث مصدق، ابرمرد یکتا و سمبل حاکمیت ملی، آزادی و استقلال ملت ایران در دوران پرشکوه نهضت ملی را تا آخرین لحظههای عمر گرانمایهی خویش محفوظ داشت؛ پایبندی راسخی که از آشنایی با آن ارزشها در سالهای جوانی اساس باورهای سیاسی و یکی ار علل پیوستن ابی به جبهه ملی دوم و سپس، قرار گرفتن در صف مقدم فعالین رهروان مصدق در لئوبن شد.
در پائیز ۱۹۶۹ نهمین کنگرهٔ فدراسیون اتریش در گراتس برگذار شد. ابی به نمایندگی از طرفداران مصدق در اتحادیه لئوبن در کنگره حضور داشت. علاوه بر جمشیدی و حریری، از وین،که شرکت در ترکیب هیئت دبیران اتریش را پذیرفته بودند، نفر سوم فردی بنام ابوالفتح نجفی از اتحادیه اینسبروک پیشنهاد شده بود. پیشنهادی که به دلیل رفتار ناهنجار و بیانات دور از ادب شخص مذکور نسبت به مصدق در جلسات اتحادیه آن شهر با مخالفت نمایندگان اینسبروک روبرو شد. جریان انتخابات هیئت دبیران فدراسیون ظاهراً به بنبست رسیده بود. در این حالت، لیست جدیدی بدون نام ابوالفتح نجفی با امضای دو تن از نمایندگان لئوبن به کنگره ارائه داده شد که سرانجام با رأی اکثریت نمایندگان انتخاب شد. ابراهیم خجسته یکی از امضا کنندگان آن پیشنهاد بود.
برای ابی، پایبندی به اصول نهضت ملی و درک درست او از الزامات فعالیت در کنفدراسیون دانشجویی، اتحادیه ملی، با ایجاد روابط دوستانه با مخالفین سیاسی، همکاری با آنها در چارچوب اتحادیهی لئوبن و اتخاذ شیوه تساهل و تحمل نظریات افرادی خارج از محدودهٔ طرفداران مصدق مغایرت نداشت.
از شرکت در جریان اشغال شعبه خبرگزاری پارس در پاریس توسط دانشجویان ایرانی معترض به حکومت استبدادی محمدرضاشاه و تحمل دو هفته زندان در پاریس، حضور در تظاهرات گستردهی دانشجویان ایرانی علیه شاه در مقابل هتل امپریال وین که با خشونت شدید پلیس نسبت به متعارضین روبر شد و موارد بسیار دیگری از مبارزات علنی، ابی همهجا بود.
تعیین محکومیت سه تا ده سال زندان از طرف حکومت شاه برای عضویت در کنفدراسیون جهانی، اتحادیه ملی، پس از اشغال سفارت ایران در وین و کنسولگریهای ایران در مونیخ و سانفرانسیسکو در سال ۱۳۵۰/۱۹۶۹ نیز نتوانست کوچکترین خللی در ارادهی ابی برای باقی ماندن در صحنهی مبارزه علیه دیکتاتوری و حکومت برخاسته از کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۳۲ بوجود آورد.
اعتقاد عمیق ابی به دموکراسی و حاکمیت ملی ایجاب میکرد که او با هر نوع حاکمیت مبتنی بر ایدئولوژی، خصوصاً با نظام ضد انسانی و فاسد جمهوری اسلامی مخالف باشد و این مخالفت را حتیالامکان بیان کند.
ابی پدری مهربان و غمگسار برای تنها فرزندش پویان بود که خوشبختانه بعد از سالهای پر فراز و نشیب، به پدر روی آورد و در آخرین ایام در کنار او و با او ماند.
چهل سال زندگی مشترک با خانم گابریله هُپف، گابی، که در تمام مدت بیماری ابی از همدمی و پرستاری او غافل نماند؛ و متقابلاً مهربانیها غمگساریها و دلبستگیها ابی نسبنت به همسر باوفایش و قدر دانی از او نمونهی دیگریاست از خصوصیات برجستهی دوستی که دیگر در میان ما نیست.
ابی صبح روز چهارشنبه ۲۷ ژوئن ۲۰۱۸ در حین صحبت با گابی عزیزش و در حالی که با ابراز خوشحالی از نتایج یکهفته اقامت در بیمارستان و دریافت تشخیص پزشکی مثبت و امیدواری برای بهبود حال پس از اقامت سههفتهایِ درمانی و توان بخشی که در پیش داشت، بر اثر ایست قلبی بهزمین افتاد و ناگهان دیده از دنیا فروبست و همگان را در غم فِقدان خود فروبرد.
زمان به دار اویختن شهریور ۱۳۶۷، زندان گوهر دشت کرج
در گرامی داشت جانباختگان کشتار تابستان ۶۷ گرامی باد
سیصد گل سرخ یک گل نصرانی ما را زسر بریده میترسانی! گر ما زسر بریده میترسیدیم در محفل عاشقان نمیرقصیدیم. در تابستان خونین ۶۷ در سحرگاهی دم کرده جلادان شبپرست رفیق پرشور و مهربان ما منصور نجفی شوشتری را مانند هزاران سرو ایستادهی دیگر در حالیکه هفت سال از زندانی شدن او میگذشت را به جوخهی اعدام سپردند. نام رفیق مهندس منصور نجفی همواره یاآور اعتراض و دفاع از حقوق انسانی و زحمتکشان بوده و هست. رفیق منصور از دانشجویان هند و یکی از اعضای انجمن دانشجویان ایرانی در شهر لودییانای هندوستان و عضو سازمان دانشجویی فریاد بود. او که برای تحصیل در رشتهی مهندسی به هندوستان رفته بود، از همان سال اول ورود به هندوستان به صفوف جنبش دانشجویی نوپای هند پیوست و لحظهای را در مبارزه برعلیه رژیم شاه از دست نداد. منصور دنیایی از شور و صداقت در دفاع از حقوق مردم و عدالت اجتماعی بود. منصور همراه با رفیق هماتاقیاش زنده یاد فرامرز صوفی (او هم توسط دژخیمان خیرهسر دو ماه قبل به جوخه اعدام سپرده شد) بقول شهریار قنبری؛ در آن سالهای پر شر و شور رژیم ستم شاهی که ”کتابهای سفید را دوره میکردند، که فکر شبکلاهی از نم باشند”. عزم منصور و همرزماش ”همخوانی با هم و نترسیدن از گلولههای دشمن بود”. ارادهاشان ”بیرون آمدن از مرداب بود و تسلیم و سر فرود آوردن برایشان نشان تقوا” نبود. به آینده امیدوار بودند و وجود ”صدها گره کور را تقدیر نمیدانستند”. هرگز باور نداشتند که ”آن ابر بیباران میذاره” عمیقاً بر این باور بودند که ”سر میشکنه تا وقتی سر داره” . منصور در انجمن دانشجویان ایرانی در کنار فرامرز نقش ویژهای داشت و جاسوسان رژیم شاه از این امر بیخبر نبودند. در سال ۱۹۷۶ با تبانی بین سفارت رژیم در دهلینو و وزارت کشور هندوستان، حکم دستگیری و بازپس فرستادن منصور به ایران صادر شد. جنبش دانشجویان ایرانی در هندوستان که جوان بود و تازه سر و سامانی گرفته بود، با شنیدن صدور حکم دستگیری و استرداد منصور به ایران، جان تازهای گرفت و به حرکت درآمد. تعداد زیادی از دانشجویان فعال در انجمنها در مقابل سفارت ایران تحصن کردند. در آن سالها در هندوستان شرایط حالت فوقالعاده حاکم بود و هرگونه تجمع سیاسی ممنوع بود. پلیس به دانشجویان متحصن حمله کرد و تعداد زیادی را دستگیر و به زندان مرکزی دهلی (تیهار جیل) که محل نگهداری بیشتر رهبران احزاب سیاسی معترض به برقراری شرایط فوقالعاده و نیز مجرمین خطرناک جنایی بود، منتقل کرد. فعالین حقوق بشر و احزاب سیاسی و جنبش دانشجویی هند به دفاع از دانشجویان ایرانی برخاستند و حکم استرداد به اخراج تغییر کرد. در تمام مدتی که دانشجویان ایرانی در زندان بودند، تیمی به سرپرستی رفیق زنده یاد فرامرز صوفی در خارج از زندان شبانه روز فعالیت میکرد و دانشجویان هندی متشکل در فدراسیونهای دانشجویی و احزاب سیاسی و نیز نهادهای بینالمللی دفاع از حقوق بشر و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا را را به حمایت از دانشجویان ایرانی که در زندان دست به اعتصاب غذا زده بودند، فعال کرد. دولت ایندراگاندی تحت فشار قرار گرفته بود و نهایتاً پلیس با بهخدمت گرفتن زندانیان جنایی و تشویق آنها به حمله به دانشجویان اعتصابی دستآویزی یافت که حمله خود به دانشجویان اعتصابی را موجه جلوه دهد. پلیس با باطوم و گاز اشکآور حمله کرد. چهار نفر را از جمع جدا کردند و بقیه را با زور پس از ضرب و شتم سوار اتوبوسهای زندان کردند و در شهرهای اطراف دهلی رها کردند. در حمله یکی از دانشجویان مورد اصابت گلوله گاز اشکآور قرار گرفت و چانهاش شکافت که به بیمارستان منتقل شد. وزارت کشور هند حکم اخراج پنج تن از دانشجویان را که به گروگان گرفته بود، صادر کرد. رفیق فرامرز همراه تیم همراهاش با تلاشهای شبانه روزی و با کمک گرفتن از کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا موفق شدند رفیق منصور و چهار رفیق دیگر را بعنوان پناهنده سیاسی به کشور سوئد منتقل کنند. بدین ترتیب فصل جدیدی در جنبش دانشجویی هند گشوده شد. این حرکت سرآغازی برای حرکتهای متعدد، گسترده و اعتراضی بعدی شد که تا زمان فرا رسیدن انقلاب سال ۵۷ و سرنگونی رژیم شاه به دست مردم ادامه داشت . منصور در کشور سوئد نیز از پا ننشست. در سوئد نیز در کنار تحصیل در رشته مهندسی به فعالیت سیاسی بر علیه رژیم شاه ادامه داد. به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا پیوست و سپس به گروهی که در تدارک وحدت با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بود، گرایش پیدا کرد. (پس از انقلاب سازمان وحدت کمونیستی از دل این گروه بیرون آمد). پس از انقلاب منصور نیز مانند هزاران دانشجوی ایرانی که شیفته آزادی و استقلال ایران بودند، به ایران بازگشت تا در جشن و سرور پیروزی مردم شریک باشد. دیری نپائید که روح پرتلاش و جستجوگر او موجب شد که ”به پیغام کلاغان سیاه شک کند” و به این فراست رسید که ” شب جز تیرگی چیزی نمیاره”. منصور از جنسی بود که وقتی که میدید همبغضاش به زنجیر است خواب از چشمان تیزبیناش میپرید. موج بود و آرامش برای او عدم بود. آنگاه که دریافت که ”خون از شب سرازیره” دوباره روح سرکش او سربرآورد. تصمیماش را گرفته بود و برآن بود ”بخواند وقتی که خواندن معصیت داشت”. این منش او بود. آنجا که منافع مردم بود؛ سر سازش نداشت. ”سکوت شیشههای شب دلاش را غمبار میکرد و در فکر چاره بود. باور عمیق او این بود که خشم مبارزین مشت محکمی دارد”. غاصبین نوکیسه قدرت او را از یاد نبرده بودند. در سال ۶۰ دستگیرش کردند. او را میشناختند و خوب میدانستند که حضور و هستی مبارزینی چون منصور برای بسیاری از جوانانِ ”عزیز جمعههای عشق و آزادی” است و نسل جوان در ضمیر خود این نغمه خوش را خواهد خواند که ”کلاغپر بازی با او عالمی دارد”.
در تابستان خونین ۶۷ جوخه مرگ انتقام رژیم شاه و پایمردی منصور در مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی را از او گرفت. منصور را دو ماه بعد از اعدام فرامرز صوفی اعدام کردند. ”منصور در خرمشهر در یک خانواده متوسط مذهبی به دنیا آمد و با درد محرومان از طریق کارگرانی که در کارگاه بستهبندی خرمای پدرش کار میکردند، آشنا شد. منصور شور وصف ناپذری بود . . . انسانی توانا، متعهد و صمیمی بود. فارغالتحصیل رشته ابزار شناسی از سوئد و (دارای طرز فکری) بسیار مدرن بود. . . صمیمی و خاکی، در عین حال عمیق و آرام بود. بار اول که دوست دخترش (زویا) به ملاقاتاش میآید به او میگوید: دختر برو یه پسر خوشگل و مهربون گیر بیار. من تو زندان هستم و امید به بیرون آمدن ندارم. . . جنبش کمونیستی یکی از ستونهایش را از دست داده. . . رفیق منصور نجفی شوشتری ترانهای را در جمع میخواند و یزله میرفت و همه را همراه خود میکرد (که) به این صورت بود: دینا دینا کاسه لیسونه، جهان گشته به کام کاسه لیسانه. سیصد گل سرخ یک گل (اش) نصرانی، ما را ز سر بریده میترسانی!. گر ما زسر بریده می ترسیدیم، در محفل عاشقان نمیرقصیدیم. (قسمت آخر را همه با او همصدا میشدند). منصور رفیقی کمونیست بود و در دل تودهها جا داشت. یادش گرامی. (از خاطرات رفقای همبند او پ. ن. و مهرزاد دشتبانی). حسن مرتضوی یکی از رفقای همبند او در مورد او چنین مینویسد: ”. . . من همیشه با خانوادهاش قبل از اعدام تماس داشتم و از حالاش خبردار میشدم. تابستان شوم ۶۷ خبردار شدم که ملاقاتها قطع شده است. خانوادهها بیخبر، ما بیخبر، دوستان بیخبر. پاییز که ملاقاتها وصل شد به برادرش زنگ زدم. فقط صدای هق هق گریه از پشت تلفن میآمد. میگفت همین الآن از دادستانی با یک کیسه برگشتهاند. کیسه لباسهای او. به او گفته بودند در اتاق شورش شده بود و منصور سردسته شورشیان. برای همین او را در دادگاه به مرگ محکوم کردند و بعد از من پرسید آقا واقعاً منصور شورش کرده بود؟ و من که گریه امانام نمیداد گفتم دروغ است، دروغ است. بیشرفها آخرش او را کشتند. از مرگ منصور دوستانی که زنده بازگشتند چیزها گفتند. این چیزی است که من (مدتها پیش) نوشتم: «شب تابستانی داغی بود. سکوت همهجا را گرفته بود. صدای خُر خُر صدای اینور و آنور شدن بدنی . . . صدای نفسهای عمیق مردانی خفته. صدای بیصدای شب. در سالن باز شد. گامهایی محکم با پوتینهای سیاه بهسمت اتاق. از جا برجستن و در سیاهی شب خیره شدن به آدمهای تازه وارد. و صدا بلند شد؛ «منصور فرزند . . . » جهانبخش فرزند . . .» . . . بیایید بیرون. غرولندها و اعتراضهای زیر لب. با چشمانی هنوز سرخ از خوابی نیمه تمام و بدنی هنوز خسته از استراحتی نیمهتمام آهسته آهسته شلوار و پیراهنی تن کردند و پشت سر هم در صفی راه افتادند. چشمها نگران، نگران یاران راهشان را تا دم در دنبال کرد و بعد در با صدایی مهیب بسته شد. در راهرویی عریض راه افتادند. دیگر کِرختی خواب از بین رفته بود و آهسته و نجواکنان پچ پچ میکردند. به کنار اتاقی رسیدند. کنار درش ایستادند و شدند یک صف بیست نفری. بخش اداری چراغهایش روشن بود و از داخل اتاق صداهایی به گوش میرسید. جهانبخش با حالتی استفهام پرسید: چه خبر است؟ منصور که هنوز در عالم خواب بود کش و قوسی داد و گفت: اضافهکاری شبانه است. و همانجا نشست. اولین کسی بود که صدایش زدند. وارد اتاق شد. از دیدن مردان عمامهبهسر کمی تعجب کرد اما خود را جمع کرد. روی صندلی ننشسته بود که نام و نام خانوادگی و اتهاماش را پرسیدند. بعد صدایی محکم پرسید: “شما به خدا اعتقاد دارید؟” منصور حیرت زده پرسید: “این وقت شب منو بیدار کردید این سئوال را میکنید؟” صدا با لحنی مؤکد باز پرسید: “آیا شما به خدا اعتقاد دارید؟” منصور خشمگینتر شد و گفت: “این پرس و جو در احوالات خصوصی است”. صدا مصممتر پرسید: “آقا برای سومینبار میپرسن: شما به خدا اعتقاد دارید؟” منصور لحظهای تأمل کرد و تیر خلاص را زد: “رابطه من و خدا به من و خدا مربوط است نه به کسی دیگر”. عمامه بهسر نگاهی به سه عمامه بهسر دیگر و سپس گفت: “سمت چپ ببریدش”. بیرون که آمد او را جدا از بقیه سمت چپ در گذاشتند و نفر بعد را صدا زدند. روی نیمکتی که آنجا بود دراز کشید. “منصور چی پرسیدند؟” “بابا دیوانه شدهاند. میگویند به خدا اعتقاد داری یا نه!!! ها ها ها این موقع شب”. هنوز صبح نشده بود (که) از دسته بیست نفری شب پانزده نفر کنار منصور ایستاده بودند و سپس فرمان حرکت داده شد. مقصد زیرزمین بود. بچهها میخندیدند و سر به سر هم میگذاشتند. “وای وای ترسیدیم”! به سالنی بزرگ مانند سولههای ساختمانی آماده نشده وارد شدند. کمی هیجانزده کمی مضطرب کمی شلوغ و کمی حیران. مردی سیاهپوش به هرکدام نایلونی داد تا ساعت و عینک و انگشترشان را در آن بگذارند و کاغذی برای الوداع. همه بعد از این همه سال از این بازی خندهشان گرفته بود. “شوخی دارند میکنند. ها ها ها”. و بعد درِ محوطهای باز شد. سه سیاهپوش تنومند بیرون آمدند. یکیشان با آهنگی سرشار از تمسخر گفت: “سهتا از رفقای جانباز بیان جلو”. و از میان در گشوده سه پیکر دیده میشدند که رقص مرگ را آغاز کرده بودند. (از توضیحات حسن مرتضوی)
علیرضا رحمانی شستانی فرزند نورمحمد در سال ۱۳۳۳ در شستان سراوان بلوچستان در خانوادهای با نفوذ بلوچ به دنیا آمد. او فارغالتحصیل و شاگرد اول مدرسه عالی کشاورزی همدان و پس از انقلاب کاندیدای منفرد از شهر سراوان بود.
من و همسرم خانم آنا بلور در اوایل سال ۱۳۵۷ با علیرضا که در ابتدا او را به نام ارشد میشناختیم در شهر بتن روژ مرکز ایالت لوئیزیانا آشنا شدیم و با هم در فعالیتهای کنفدراسیون دانشجویان ایرانی که به نام کنفدراسیون احیاء شهرت داشت فعالیت میکردیم. از جمله با هم برای شرکت در کنگرهی سالیانه فدراسیون به برکلی در کالیفرنیا رفتیم و در آنجا چند سرود اجرا کردیم که ارشد هم از همسرایان ما بود. در اوایل سال ۱۳۵۸ به ایران بازگشتیم و او هر وقت در تهران بود نزد ما هم میآمد. ارشد از هواداران اتحادیهی کمونیستهای ایران بود؛ ولی چون اتحادیه در بلوچستان دفتری نداشت، اغلب به دفتر هواداران سازمان پیکار سر میزد.علیرضا در بیست اسفند ۱۳۵۹ عازم تهران بود و وقتی از دفتر پیکار بیرون میآید از طرف گروهی پاسداران لاجوردی که در پی اعضا پیکار (بخش منشعب از سازمان مجاهدین) بودند تعقیب و در ترمینال تهران دستگیر میشود. آنطور که من از دوستان مشترک شنیدم بعد از دستگیری با وجود اینکه متوجه اشتباه خود شده بودند او را آزاد نمیکنند ولی به مادرش قول آزادی او را میدهند.
خبر اعدام آقای علیرضا رحمانی شستانی همراه با ١۴ نفر دیگر از جمله محسن فاضل، سعید سلطانپور، شهلا بالاخانپور (طلعت رهنما)، منوچهر اویسی، بهنوش آذریان، طاهره ﺁقاخانی مقدم، محمدعلی عالمزاده حرجندی، سه شنبه ۲ تیر ماه ۱۳۶۰ از رادیو اعلام شد و در روزنامه جمهوری اسلامی به چاپ رسید.
مهربان فلاحت ۲۲ ماه مه ۱۳۴۱در یزد- نصرآباد- چشم به جهان گشود. وی فرزند سوم یک خانواده زرتشتی و کشاورز بود. دوران کودکی را درخانه و مرزعه گذراند. بعد از اتمام دبستان وارد هنرستان شد و با مدرک پایان تحصیلی از هنرستان راهی کشور آلمان گردید و در رشته مهندسی مکانیک به تحصیل پرداخت. او در کنار تحصیل مثل اغلب دانشجویان ایرانی برای تامین زندگی در کارخانه کار میکرد. او همین زمان به صفوف کنفدراسیون میپیوندد و برای ایرانی دمکراتیک و مستقل مبارزه میکند. در این زمان بود که برای وسعت بخشیدن به مباررهاش به صفوف سازمان مارکسیستی- لنینیستی توقان میپیوندد. مهربان قبل از انقلاب برای خدمت به خلق و گسترش صفوف سازمانش به ایران میرود و در مبارزات مردم فعالانه شرکت میکند. او در ایران در شرکت کنتور سازی آ. ا.ق به کار مشغول میشود. او در انقلاب بهمن با امید یک ایران آزاد- مستقل- دمکراتیک و سوسیالیستی شرکت فعال میکند. با حاکم شدن رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی محیط برای مهربان و خانوادهاش در ایران چنان تنگ میشود که وی مجبورمیگردد خاک ایران را ناخواسته ترک و به کشور اسپانیا پناهنده شود.
مهربان در ۲۶ ماه مارس ۲۰۲۰ در شهر مادرید در اثر ابتلا به بیماری کرونا درگذشت.
متأسفانه دکتر اِسی (اسدالله) طیورچی یکی از آزادیخواهان ایرانی مقیم آلمان فدرال درتاریخ ٢٨ اردیبهشت ١٣٩٩ درگذشت. درگذشت آن زنده یاد ضایعه بزرگی برای آنعده از ایرانیان وطن دوستِ طرفدار آزادی و دمکراسی و حقوق بشر می باشد.
آشنائی من (منصور بیات زاده) با آن زنده یاد در شصت سال قبل دررابطه با فعالیتهای سازمان دانشجویان ایرانی شهر ماینس ـ آلمان، وابسته به کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی ـ اتحادیه ملی، آغاز شد. اگرچه عضویت در سازمانهای وابسته به کنفدراسیون … طبق اساسنامه آن تشکیلات بصورت شخصی بود و در آن رابطه، احزاب، سازمانها و جبهه های سیاسی نمی توانستند به عضویت آن تشکیلات که تمام فعالیتهایش بصورت علنی در تمام سطوح آن تشکیلات انجام می گرفت عضو شوند. ولی،اعضاء و هواداران احزاب ، سازمانها و جبهه ها، می توانستند بعنوان شخصی، عضو آن تشکیلات شوند. با توجه به این واقعیت، گروههای سیاسی این امکان را داشتند که از طریق اعضاء و هواداران خود، یکنوع فراکسیونهای گروهی در سازمان های شهری آن تشکیلات بوجود آورند؛ فراکسیونهائی که در رابطه با بعضی از مسایل سیاسی و ملی در مقابل یکدیگر قرار می گرفتند و به جدلها و کشمکش های سیاسی دامن می زدند.
اِسی طیورچی و من در دو فراکسیون مختلف که شدیداً رقیب یکدیگر بودند، فعالیت داشتیم. ودر بعضی موارد در مقابل بکدیگر قرار می گرفتیم. این توضیحات را بدین خاطر دادم تا بتوانم یکی از خصوصیات اخلاقی آن زنده یاد را بطور روشن و واضح در آنزمان، توضیح دهم؛ خصوصیات اخلاقی که کمتر مابین فعالین سیاسی، اجتماعی، فرهنگی ایرانیان رسم است. و آن اینکه، پس از پایان جلسات، صرفنظر از اینکه آن جلسه سارمان شهری، نشست فدراسیون آلمان فدرال .. و یا کنفدراسیون جهانی…، که احیاناً مابین او و فرد دیگری به بحث و جدل سیاسی تبدیل شده بود؛ پس از پایان آن جلسه، او سعی داشت با اشخاصی که در جلسه به کشمکش سیاسی پرداخته بود، طوری برخورد دوستانه داشته باشد، که گویا در آن نشست هیچ اتفاقی نیفتاده بود. خصوصیاتی که بیانگر این واقعیت می باشد که آن زنده یاد، دگراندیش را رقیب سیاسی خود می دانست و نه دشمن سیاسی !!
طیورچی در نهمین کنگره فدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی مقیم آلمان فدرال و برلین غربی که در شهر ارلانگن (١٨/١٩/٢٠ ـ اوت ١٩۶٧) برگدار شده بود، به عنوان دبیر تشکیلات آن فدراسیون … ــ بزرگترین تشکیلات کنفدراسیون جهانی…ــ از سوی اکثریت نمایندگان کنگره به مدت یکسال انتخاب شد.
با توجه به توضیحاتی که اشاره رفت، روشن شد که آزادیخواهان ایرانی با مرگ دکتراِسی طیورچی ، چه شخصیت سیاسی آرمان خواهی را از دست داده اند.
درگذشت دکتر اِسی طیورچی را به خانواده محترم طیورچی، دوستان آن زنده یاد ، به ویژه دوستان دوران کنفدراسیون جهانی… تسلیت می گویم.
گرامی باد یاد و خاطره دکتراِسی طیورچی
دکتر منصور بیات زاده
١۶خرداد ١٣٩٩
بیژن صوفی در سن ۷۵ سالگی ما را ترک و در آلمان در گذشت .
روانشاد بیژن ، در شهر کاسل آلمان در رشته معماری فارغ التحصیل و ده ها سال در این رشته با عنوان کارشناس ارشد شناخته شده بود ..
بیژن عاشق میهنش ایران بود ، ابتدا از اعضای سازمان های دانشجویان ایرانی ( کنفدراسیون ) و بعد ها از اعضای جبهه ملی ایران ( اروپا ) شد .او خود را سرباز ساده جنبش ملی ایران می دانست ، با ذوق و هنر های خود ، بسیاری از طرح های هنری و گرافیک جنبش ملی را رقم زد.
محمد آسیائی، متولد۱۹ مهر ماه ۱۳۱۵ دراهواز، بامداد ۱۵ اسفندماه ۱۳۹۸ (۵ مارس ۲۰۲۰)، در اثز ابتلا به بیماریِ کووید-۱۹،در تهران درگذشت.
او، در دوران مبارزه علیه رژیم دیکتاتوری پهلوی، در سالهای ۱۳۴۰- ۱۳۵۷، از فعالان کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی در خارج از کشور بود. او در آن دوران نقشی فعال و بارز در سازماندهی دانشجویان در فدراسیون فرانسهی کنفدراسیون بر عهده داشت.
همزمان، در دههی ۱۳۵۰، و به عنوان یکی از اعضای سازمان اتحاد مبارزه در راه ایجاد حزب طبقهی کارگر، محمد آسیایی در فعالیتهای مارکسیستیِ خارج از کشور شرکت داشت و در انتشار نشریهِ تئوریک این سازمان،”مسائل انقلاب و سوسیالیسم“، مشارکت میکرد.
در پی انقلاب بهمن ۱۳۵۰، محمد، همراه با بسیاری از فعالان کنفدراسیون جهانی و دیگر رفقای همسازمانیاش، پس از سالها دوری، به ایران بازگشت و تا مدتی قبل از یورش ارتجاع جمهوری اسلامی به سازمانهای آزادیخواه و چپ، در حزب رنجبران ایران، فعالیتهای سیاسی خود را، این بار، در برابر حکومت اسلامی ادامه داد. محمد دوبار اسیر بیدادگاههای این رژیم شد، با این همه تشخیص داد که در ایران بماند و در آن جا،با وجود همهی مشکلات و موانع سیاسی و اجتماعی،مشغول به کارشود و زندگی نماید. او اما در عین حال، و همواره، اوضاع ایران را از درون مطالعه میکرد و در گفتوگوهای سیاسی در جهت راهیابیِ نظری و فکری برای گذاربه آزادی و دموکراسی در ایران کوشا بود.
محمد، فردی اجتماعی، سیاسی، آزادیخواه، روشنبین، روشنفکر و تام و تمام لائیک بود. او با تاریخ ایران، بهویژه با تاریخ معاصر آن، از جمله انقلاب مشروطه، دوران ملی کردن صنعت نفت… آشنایِِ نزدیک داشت. او همچنین از شرایط و ویژگیهای جامعهی سنتی و در عین حال مدرنِ ایران، در بغرنجیها و تضادهایش، شناختی تیزبین و چندجانبه داشت، به طوری که بیشتر اوقات با لفاظیهای سطحی و جزمگرایانهی مرسوم در محیط چپ سنتی، در عین پایبندی به سوسیالیسمی آزادیخواهانه،زاویه پیدا میکرد.
دوستان محمد در داخل و خارج کشور، همواره از صمیمتها، همدلیها، همکوشیها، همراه با خندههای شادِ اویاد میکنند. محمد، در شرکت بیمهای که از قدمایِ آن بود، هیچگاه از مدد رسانی، غمخواری و مراقبت و مواظبت از دیگران و توجه به مشکلات مالی و مادی مراجعه کنندگان، فرو گذار نمیکرد. از یاری به دیگران هیچگاه باز نایستاد. همکاران او نمونههای فراوانی از انساندوستی او یاد میکنند.
محمد زندگیِ پرتلاطمی داشت. از خیلی خطرها جانش را سالم به دَر بُرد ولی شوربختانه سرانجام قربانی پاندمی در ایران شد.
….دلم بگرفت وقتی خبر درگذشت باقر سلامی آن انسان با وقار افتاده، که نه اهل های بود نه هوی که همیشه به ملت وطناش عشق میورزید، چشم از این جهان خاکی بربست. به قول شاعر بلند آوازه شهراش حافظ شیرازی:
هرگزنمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما
باقر اهل شیراز بود، بعداز گرفتن دیپلم دبیرستان برای ادامه تحصیل عازم کشور ایتالیا شهر فلورانس شد و در دانشکده علوم سیاسی به ادامه تحصیل پرداخت و از آن دانشکده فارغالتحصیل شد. او از دوران جوانی جزو مخالفین حکومت پهلوی و از رهروان دکتر محمد مصدق و در اواخر سلطنت پهلوی از فعالین و نزدیکان بنیصدر بود و در ایام تحصیل در فلورانس از هواداران و دوستان نزدیک کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان بود. در اواخر دوران سلطنت محمد رضا شاه به ایران برگشت و در صفوف مبارزین آن زمان به فعالیت سیاسی پرداخت. بعد از سرنگونی رژیم پهلوی اولین حضور وی در صحنه سیاسی آن زمان به خاطر مسلط بودن به زبان ایتالیایی و علوم سیاسی مترجم خانم اوریانا فالاچی نویسنده و روزنامهنگار سرشناس ایتالیایی شد که در سپتامبر ۱۹۷۹ به ایران آمده و در قم با خمینی مصاحبه پر سروصدایی انجام داد که در مطبوعات آن زمان چه در داخل و خارج درج شد. در سال ۱۹۸۰ در زمان وزارت زندهیاد صادق قطبزاده که وزیر امورخارجه بود، باقر سلامی را که مسلط به زبان ایتالیایی و شناخت سیاسی اجتماعی از جامعه ایتالیا داشت بعنوان اولین سفیر ایران پس از سرنگونی سلطنت پهلوی راهی رم کرد، ناگفته نماند که سلامی در دفتر کارش در سفارت عکس دکتر محمد مصدق را بر دیوار دفترش مزین کرده بود. و در آن ایام صادق خلخالی حاکم دادگاه انقلاب در سفری که به رم داشت در مقابل چشمان سلامی عکس مصدق را زیر پایش له و لورده میکند.
باقر سلامی در سال ۱۹۸۱ بعنوان اعتراض به عزل غیرقانونی بنیصدر از مقام ریاست جمهوری از طرف خمینی و عدم رعایت حقوق بشر در ایران از مقام خود بعنوان سفیر جمهوری اسلامی در ایتالیا استعفا میدهد و به صفوف مخالفین جمهوری اسلامی میپیوندد.
او در سال ۱۹۸۷ به همراه زنده یادان رحمت خسروی و بیژن زرمندیلی و تنی چند از فعالین کنفدراسیون جهانی پایه گذار (لگا)، جبهه دفاع از حقوق مدنی و دموکراتیک ایران میشود. و در آخرین سالهای زندگیاش به زادگاه همسرش خانم پهپا (که فارغالتحصیل در رشته زبان و ادبیات فارسی بود) و دو دختر نازنیناش آناهیتا، و زهرا، به بارسلونا در اسپانیا مهاجرت میکند.
باقر سلامی در۲۹ فروردین ۱۳۹۹ با تمام عشق به وطن و ملتاش و عقایدش در سن ۷۵ سالگی بر اثر ویروس کرونا با این جهان خاکی وداع کرد.
درود به روان پاکاش، تسلیت به همسر گرامیاش پهپا و دختران نازنیناش آناهیتا، زهرا، ودوستان وهمرزمانش.
یکی از اعضای سابق کنفدراسیون جهانی سیس در ایتالیا.
You must be logged in to post a comment.