گفت و گو با سیما صاحبی، همسر محمدجعفر پوینده/محمد حیدری،دسامبر ۶, ۲۰۱۸ شهروند کانادا
محمدجعفر پوینده، نویسنده، مترجم و از اعضای کانون نویسندگان ایران، یکی از قربانیان قتلهای سیاسی پائیز سال ۱۳۷۷ بود. اگرچه قتل او در پروندهی رسمی قتلهای حکومتی ذکر شد و مسئولیتش را بر گردن «کارکنان خودسر» وزارت اطلاعات گذاشتند، اما فرایند دادرسی مورد تأیید خانوادهاش قرار نگرفت و در نهایت از دادگاه کنارهگیری کردند. با سیما صاحبی، همسر زندهیاد پوینده گفتگو کردیم و دربارهی کوششهای فکری و فرهنگی همسرش و مسیر دادخواهی برای قتل او در این سالها پرسیدیم.
از زندگی زندهیاد پوینده بگویید. میدانیم که او اهل یزد بود و در دوران تحصیل دانشآموز بااستعدادی شد که توانست از شهری کوچک در اطراف یزد وارد دانشگاه تهران شود.
همانطور که گفتید محمدجعفر پوینده در خانوادهای نسبتاً فقیر و در منطقهای به نام اشکذر از توابع شهر یزد به دنیا آمد. از همان دوران کودکی همراه با درس خواندن باید کار هم میکرد که بتواند زندگیشان را تأمین کند. دوست داشت در رشتهی ادبی درس بخواند و جزو نفرات اول دورهی دیپلم شد. بعد از دیپلم، جزو نفرات اول کنکور دانشگاه، وارد دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد. آن موقع جو جامعه فرق میکرد و بچههایی که از طبقات پایین جامعه بودند تلاش میکردند با درس خواندن، خودشان را بالا بکشند. او هم با اینکه کار میکرد و زندگی سختی داشت، تلاش کرد که وارد دانشگاه شود و سطح زندگی خود را تغییر دهد…….
چه سالی وارد دانشگاه شد؟
در سال ۱۳۵۱ وارد دانشگاه شد.
در همین سالها است که جریانات دانشجویی هم بهصورت مؤثری فعال شدند. آیا پوینده هم به جریانات دانشجویی پیوست؟ در آن زمان به کدام جریانهای سیاسی نزدیک بود؟
در آن دوران اتاقهایی تحت عنوان اتاقهای کوهنوردی داشتند و آنجا گروههای مختلفی با گرایشهای سیاسی مختلف در کنار هم فعالیت میکردند، و برنامههای کوهنوردی، سفرهای دانشجویی و تظاهرات صنفی را برنامهریزی میکردند.
اما در جامعه ای که دیکتاتوری برقرار بود حتی خواسته های صنفی هم جنبهی سیاسی پیدا میکرد. پوینده هم آن موقع در جنبشهای دانشجویی فعال بود. در آن دوران اتاقهایی تحت عنوان اتاق های کوهنوردی داشتند و آنجا گروههای مختلفی با گرایشهای سیاسی مختلف در کنار هم فعالیت میکردند، و برنامههای کوهنوردی، سفرهای دانشجویی و تظاهرات صنفی را برنامهریزی میکردند. پوینده هم در کنار جریانات دانشجویی حضور داشت اما نه بیشتر، من نمیتوانم بگویم که به طور مشخص عضو حزب یا دسته ای بود، ولی در جریانات دانشجویی فعال بود، البته آن جریانات هم دو سمت داشتند، یک سمت مذهبی بود و سمت دیگر به جنبشهای چپ تمایل داشت. و او با توجه به دیدگاههای فکری اش، به جریانات چپ دانشجویی نزدیک بود.
ایشان بعد از پایان دورهی لیسانس برای ادامهی تحصیل به فرانسه رفت. چرا چنین تصمیمی گرفت؟
در سال ۵۴، فعالیت در جنبش دانشجویی داخل ایران خیلی سخت شده بود، به همین جهت همسرم تصمیم گرفت تا فعالیتش را در جنبش دانشجوییِ خارج از کشور ادامه دهد و به همین دلیل به فرانسه رفت. در آن دوره در خارج از کشور مهمترین تشکیلات دانشجویی، کنفدراسیون دانشجویی بود. کنفدراسیون بخشهای خیلی زیادی از دانشجویان را در کل اروپا و آمریکا پوشش میداد و طیف گسترده ای از جریانات سیاسی مختلف در این کنفدراسیون با هم همکاری میکردند. واقعاً یک جریان دموکراتیک بود، که هر کس با هر گرایش میتوانست در آن شرکت و فعالیت کند و همسرم نیز با این جریان همکاری میکرد.
چطور به فرانسه رفت؟ آیا بورسیه بود؟
نه، خودش تصمیم گرفت که برود و بورسیه نبود.
رشته و دورهای که در آنجا خواندند چه بود؟
در پاریس از یکی از معتبرترین دانشکدههای پاریس (سن دو کل) در سال ۱۳۵۶ فوق لیسانس علوم اجتماعی گرفت.
و بعد درس را ادامه نداد؟
وقتی جریانات انقلاب ۵۷ اتفاق افتاد، جنب وجوشی در جنبش دانشجویی بخصوص در کنفدراسیون، ایجاد شده بود و از ۵ یا ۶ ماه قبل از بهمن ۵۷، سیل بازگشت دانشجویان و اعضای کنفدراسیون را از خارج کشور به ایران میبینیم. آنها میخواستند در جنبشی که مردم ایران به پا کرده بودند، حضور مستقیم داشته باشند. پوینده هم همراه با این سیل، در شهریور ۵۷ به ایران بازگشت.
و از همان زمان که برگشت همچنان به جریانات چپ نزدیک بود.
بله، نظراتش به گروههای چپ نزدیک بود.
اما با هیچ گروهی همکاری حزبی نکرد؟
نه همکاری حزبی نداشت. گرایش به جریانات چپ داشت اما به طور مستقیم در گروههای چپ فعال نبود…….
به دلیل سرکوبهای سال ۶۰ و قلع و قمع شدنِ تمام جنبشهای سیاسی، جا برای فعالیت سیاسی دیگر وجود نداشت. پس فقط فعالیت فرهنگی بود که میتوانست جایی در این جامعه برای خودش باز کند. همسر من هم در این زمینه تلاش میکرد. میگفت حالا که همهی این جریانات از بین رفته، باید کارهای فرهنگی مشخص و هدفدار انجام دهیم که جامعه را رو به رشد هدایت کند و آگاهی جمعی مردم را برای هرگونه دگرگونی و روند رو به جلو یاری رساند. در این زمینه ها کتاب های مشخصی را برای خودش انتخاب میکرد و به تحقیق و مطالعه حول و حوش موضوع میپرداخت. گاه قبل از ترجمه، یک سال روی آن کتاب و موضوعات محتوایی آن کار میکرد. با دوستانش در خارج از کشور در تماس بود و از آنها میخواست که مقالاتی را برایش بفرستند. ترجمه کتابهای جامعهشناسیِ ادبیات لوسین گلدمن، بعضاً ترجمهی حدود ۳۰-۴۰ مقاله هستند. بیشتر آثار او، کار تحقیقی و پژوهشی بودند تا ترجمه. او برای اینکه بتواند اندیشهها و آرمانهایی را که به آن معتقد بود، طرح کند، از ترجمه استفاده میکرد……
. مسئلهی زنان هم برایش یک مسئلهی مهم بود چرا که خودش در محیطی مردسالار بزرگ شده بود و از نزدیک این مشکلات را می شناخت. معتقد بود که باید سیستم مردسالاری در ایران دگرگون شود و برای آن لازم است که در زمینهی فرهنگی روی موضوع کار شود. پس در حد توانش شروع به ترجمه هایی در زمینه ی مسئله ی زنان کرد……
.
همانطور که گفتید بعد از مرگ میرعلایی مسئله ی اتوبوس ارمنستان مطرح شد و بعد آقای غفار حسینی که او هم یکی از اعضای کانون نویسندگان ایران بود در خانهاش به قتل رسید. تهدیدها همیشه وجود داشت ولی تا قبل از دادگاه انقلاب هیچکس نمیتوانست بگوید که نفر بعدی من هستم. به طور عام همهی نویسندگان تهدید میشدند. قرعه ممکن بود به نام هر یک از آنان بیفتد. ولی در دادگاه انقلاب به طور مشخص همسرم و شش نفر دیگر که به دادگاه احضار شده بودند، مورد تهدید قرار گرفته بودند. او به من گفت که آنجا فقط از ما باز جویی نکردند بلکه برای ما حکم صادر کردند. وقتی این را میگفت در واقع خودش را برای هر اتفاقی آماده کرده بود. شاید تصور نمیکرد که کشته شود و فکر میکرد دستگیر و زندانی خواهد شد، ولی فکر نمیکنم در صورت مسئله فرقی وجود داشته باشد. همهی نویسندگان در آن دوره مورد تهدید بودند. هر یک از آنان امکان داشت که کشته شوند. در آن روزها لیستهای مختلفی به اسم لیستهای مرگ منتشر میشد. در این لیستها اسامی نویسندگان و فعالان زیادی وجود داشتند، مثلاً در بعضی لیستها از آقای گلشیری، خانم بهبهانی، یا خانم شیرین عبادی نام برده بودند. در حالی که نام پوینده و مختاری در همه ی این لیستها وجود داشت.
قتل پوینده آخرین حلقه در زنجیرهی قتلها بود. قبل از آن پیروز دوانی و مجید شریف ناپدید شدند و بعد فروهرها و سپس مختاری و بعد پوینده. در آن دوره که ایشان ناپدید شدند، آیا از طرف دولت یا سازمانهای امنیتی با شما تماسی گرفته شد که جوابی به پیگیریهای شما بدهند یا خبری بگیرند یا بررسی کنند؟ در آن یک هفته خبری از طرف دولت نشد؟
مقامات امنیتی که خودشان عاملان و آمران این قتلها بودند. دولت هم نه متأسفانه هیچ پیگیری نکرد. خبر ناپدید شدن همسرم را وقتی به خانه رفتم از طریق دخترم نازنین شنیدم. قرار بود پنج بعد از ظهر برگردد. ولی هشت شب که من از سر کار برگشتم دخترم خیلی نگران گفت که پدرش به خانه برنگشته است. با اینکه ساعت دو زنگ زده و گفته بود ساعت پنج میآیم ولی نیامده بود. من از همانجا نگرانیام شروع شد و اولین جایی که زنگ زدم خانهی آقای مختاری بود. برای اینکه آقای مختاری از تاریخ دوازده آذر مفقود شد و در آن یک هفته هیچ خبری از ایشان نبود و اعضای کانون نویسندگان هر روز در خانهی مختاری جلسه ای داشتند تا دربارهی مفقود شدن مختاری گفتگو کنند و ببینند چه راهکارهای عملی میتوانند داشته باشند.
من فکر کردم همسرم به آن جا رفته و جلسه طولانی شده است. وقتی به خانه ی آقای مختاری زنگ زدم، هوشنگ گلشیری گوشی را برداشت. من پرسیدم که آیا همسرم آنجاست؟ و او گفت که نه و یک خبر بد هم این است که امروز جسد مختاری توسط پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد. بعدها مشخص شد که مختاری همان روز دوازده آذر به قتل رسیده بود ولی خبر را اعلام نکردند تا همسر من خودش را مخفی نکند. همه ی این اقدامات برنامه ریزی شده بود…….
روز ۲۱ آذر از یک کلانتری که در شهریار کرج بود، به من زنگ زدند که ما فردی را پیدا کردیم که مشخصاتش با مشخصات همسر شما مطابقت دارد. مشخصات مو نمی زند، دیگر برایم مسجل شد که او را کشته اند. تا قبل از آن زمان هر روز به پزشکی قانونی می رفتم و جسدهای مختلف را نگاه میکردم که ببینم آیا یکی از اینها به همسر من تعلق دارد یا نه. برای من آن دوره، یک دورهی کابوس بود و هر روز جسدم به خانه برمیگشت ولی هنوز امید داشتم. در آن سه روز هنوز فکر میکردم که ممکن است راهی برای نجاتش وجود داشته باشد. به همین دلیل با همه ی رسانه ها و روزنامه های داخل ایران و خارج از کشور مصاحبه کردم، با این امید که اگر او را نکشته اند، این مصاحبه ها از کشتنش جلوگیری کند. بعدها مشخص شد که بلافاصله بعد از ربودن، به قتل رسیده است. او را درست ساعاتی پس از ربودن در همان روز ۱۸ آذر کشته بودند و تلاشهای من کاملاً بیهوده بود.
گفتید که پرونده در افکار عمومی و هم از نظر خانوادهها باز هست. در آینده چه فرایندی باید طی شود که دادخواهی شما به پایان برسد؟
چیزی که میخواهم بگویم، دیدگاه امروز من است. شاید سه، چهار سال پیش من هنوز به این نتیجه نرسیده بودم. به نظرم روند دادخواهی فقط با پایانِ بخش حقوقی اش پایان نمییابد. افرادی که این جنایات را انجام دادند، فقط این چند نفر را به قتل نرساندند. آنان سالها جنایت کردند. و این جنایت ها فقط به صورت ترور نبود؛ آنها سالیان سال افراد را در زندان ها کشتند، اعدام کردند و حتی دست به اعدام دسته جمعی زدند. بخش حقوقی این جنایتها خیلی گسترده است. اگر قرار باشد که دادگاهی تشکیل شود و به بخش حقوقی همه ی این جنایتها رسیدگی کند، شاید تنها زمانی ممکن است که این حکومت دیگر بر سر قدرت نباشد. منظورم این است که رسیدگی به این جنایات تنها در یک دادگاه مردمی و بین المللی، با حضور همهی خانواده هایی که نزدیکان و عزیزان خود را به هر شکلی از دست داده اند، امکان پذیر است. مثل همه ی دادگاه های بینالمللی که بعدها میبینیم در آرژانتین یا کشورهای دیگر، به دنبال همه ی کشتارهایی که در دورهی سرکوب در این کشورها صورت گرفته بود، تشکیل شدند. اما فکر میکنم این تنها دادخواهی بخش قضایی این جنایتهاست. یک بخش دیگر دادخواهی هم بخش سیاسی آن است. بخش سیاسی یعنی اینکه آن دوره از تاریخ ما، که در آن کشتار دگراندیشان و روشنفکران صورت گرفته است، باید در حافظه ی مردمِ ما همچنان زنده بماند، تا تاریخ این کشتارها به نسلهای بعد رسانده شود و چنین جنایتهایی دیگر تکرار نشوند. پس دادخواهی برای زنده ماندن خاطره ی این کشتارها باید ادامه یابد و این وظیفه ی ما خانواده ها و یاران آن عزیزان است و من فکر میکنم نتیجه دادخواهی سیاسی به مراتب بالاتر و مؤثرتر از دادخواهی حقوقی است و من به آن امید زیادی دارم.
برگرفته از آسو
مهوش جاسمی (وفا) در سال ۱۳۱۹ در شهر کرمانشاه در خانواده نسبتاً مرفهی چشم به جهان گشود. دوران تحصیلات ابتدائی و دبیرستان را در تهران و بعد در کرمانشاه گذراند. سپس در تهران در شهر ری “آموزشگاه پرستاری” را تمام کرد و در بیمارستان های تهران و آبادان مشغول به کار شد. مهوش در سال ۱۳۴۷ به آلمان (هامبورگ) رفت و در آنجا به صفوف کنفدراسون جهانی دانشجویان ایرانی پیوست و در همین زمان به عضویت سازمان انقلابی درآمد. او پس ازاندکی اقامت در هامبورگ در مهر ماه سال ۱۳۴۷ به ایران برگشت تا امکانات اولیه را برای زندگی واعظ زاده رهبری کل سازمان انقلابی در ایران مهیا سازد. او در این دوران به صورت علنی فعالیت می کرد. مهوش علاقه زیادی به مطالعه آثار اقتصادی و اجتماعی داشت و کتابخانه او مملو از این نوع کتاب¬ها بود. در دوران آموزشگاه پرستاری نیزاو موفق به رهبری چند اعتصاب همگانی شد. مهوش از سال ۱۳۵۱ پس از مصاحبه تلویزیونی لاشائی اجباراً مخفی شد.او سال ها بطور مخفی در گسترش پایه های سازمان انقلابی در کنار واعظ زاده مبارزه کرد. زمانی که سیروس نهاوندی با فرار ساختگی اش نزد مهوش “پناه” می جوید، وی بدون کوچکترین شکی به نهاوندی او را در خانه خود جای می دهد.هیهات که او از طرف ساواک این ماموریت را بر عهده داشت. مهوش در ۳۰ آذر ۱۳۵۵ صبح از خانه بیرون می رود و دیگر بر نمی گردد و همان موقع است که دستگیر می شود. ساواک این زن انقلابی و هم رزمش معصومه طوافچیان را زیر شدید ترین شکنجه ها کشید و سرانجام آن دو را کشت. و واقعیت جنایت را از دید همگان پنهان ساخت و چند و چون آنرا باز نگفت. آن چه گفتند و در روز ۸ اسفند در رسانه ها بازتاب یافت این بود: “دو زن تروریست در زد و خورد با مأوران کشته شدند. کشته شدگان معصومه طوافچیان و مهوش جاسمی نام داشتند”. این کاملاً جعل واقعیت بود، ساواک این دو زن انقلابی را در زیر شکنجه کشت و جنازه شان را در دریاچه نمک انداختند. مهوش همواره در مورد مبارزات زنان و مشکلات آنان به سازمانش گزارش می داد. نتیجه همه این تلاش ها تحقیق پیرامن موقعیت زنان زحمتکش ایران بود که در دو جلد توسط سازمان اش چاپ شده است.
اینکه در چه روزی و در چه زمانی مهوش کشته شده را دقیقاً نمی دانیم، ولی این را به یقین می دانیم که بعد از ۳۰ آذر ۱۳۵۵ در زیر شکنجه جان باخته است.
عکس جالبی را دوستی برایمان ارسال داشته که با تشکر از این دوست آنرا در اینجا می آوریم.
از راست به چپ _ زنده یادان مهوش جاسمی- حبیب معصومی و کورش یکتایی.
محمد تقی سلیمانی در سال ۱۳۲۸ در خانواده¬ای فقیر چشم به جهان گشود. شرایط طاقت¬فرسای زندگی خانواده، زندگی پر مشقت همسایگان که همه آنها جزو خیل رنجدیدگان بودند، کینه ستمگران را در دل تقی جای داد.
او در اواخر دهه ۶۰ میلادی برای ادامه تحصیل به ایتالیا رفت و به زودی یکی از فعالین کنفدراسیون شد و طولی نکشید که به عضویت سازمان انقلابی درآمد. او پس از طی یک دوره کوتاه تعلیماتی به ایران رفت و به بخش مخفی سازمان انقلابی در داخل پیوست.
در ایران به بخش فعالیت¬های کارگری سازمان انقلابی پیوست و چون کارگری ساده مشغول به کار شد و با صبر و حوصله، نه تنها به کار سازماندهی و بسیج کارگران همت گماشت، بلکه مطالعه دقیق وضع زندگی آنان نیز در دستور کار خود قرار داد. حاصل این تجربیات و مشاهدات، گزارش مفصلی بود که به سازمان انقلابی نوشت. در این نوشته، عمق تجربه و دقت نظریه سلیمانی را در ارزیابی از اوضاع و احوال اقتصادی و سیاسی چندین کارگاه کارگری می-توان دید. او کارگاه¬های مورد مطالعه را از تهران برگزیده بود. رابطه¬ها و گرفتاری¬ها و مشکلات آنان را موشکافانه بررسیده بود. مانند روایت¬گری صادق، گوشه¬هایی از اوضاع را نقد کرده بود. از مصائب و مسائل زندگی زحمتکشان پرده برمی¬داشت حاصل این بررسی تحت عنوان “زندگی و مبارزات کارگران” از طرف سازمان انقلابی انتشار یافته است.
تقی ذوق هنری ویژه¬ای داشت چندین دفترچه شعر از او به یادگار مانده است. یکی از این اشعار او “دادخواست” نام دارد که بخشی از آن را در زیر می¬آوریم.
دادخواست
در چهار راه شهر
تندیس اهرمن
در اوج
بر پایه¬ای ز سرو و زنجیر
پا و دست
ضحاک بر اریکه
و بردگان در زنجیر
در انتظار رویش یخ
تقی در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۵۵، هنگامی که به محل کار خود می¬رفت دستگیر شد. او دست از مقاومت نکشید و زیر شکنجه جان باخت. تقی رازهای سازمانش و محل اختفای رفقایش را بازگو نکرد. او جان خویش را فدا کرد تا یاران دیگر بتوانند به مبارزه ادامه دهند.
محمد جاسمی در ۱۶-۰۳-۱۹۳۳ در خطه کردستان – کرمانشاه به دنیا آمد. همراه با خانواده به تهران کوچ کرد و ازدبیرستان هدف در سال ۱۹۵۲ دیپلم گرفت. او در رشته داروسازی دانشگاه تهران ثبت نام کرد و یک سال آنجا درس خواند. وی بعد از یک سال برای ادامه تحصیل به آلمان شهر هامبورگ رفت و در دانشکده پزشکی آن شهر نام نویسی نمود و تا سال۱۹۵۹ در این رشته درس خواند. محمد در سال ۱۹۷۰ به دل خواه خود رشته تحصیلی-اش را عوض کرد و به شهر مونیخ رفت. آنجا این بار در رشته فلسفه نام نوشت. او به سال ۱۹۷۷ فارغ التحصیل شد و در همان دانشگاه تا سال ۱۹۷۹ کار کرد.
جاسمی از همان سال¬های آغازین ورود به هامبورگ با سازمان دانشجویان ایرانی وارد همکاری شد و جزو فعالین واحد این شهر بود. او هم چنین در هامبورگ به صفوف حزب توده و سپس سازمان انقلابی پیوست. در این دوره بود که او همکاری خیلی نزدیکی با سیروس نهاوندی داشت. آن دو همدیگر را از دبیرستان هدف می¬شناختند و از همان زمان جزو هواداران سازمان جوانان حزب توده بودند. جاسمی در دوره¬ای که مبارزات کنفدراسیون و سازمان¬های مترقی ایرانی در اوج خود بودند، تغییر عقیده داد و به دفاع از رژیم شاه برخواست و از خود انتقاد نمود.
او چندین کتاب فلسفی نوشته وترجمه کرده است. همچنین چند سال در دانشگاه¬های آلمان و ایران تدریس کرده است. محمد در سال¬های پایانی عمرش یک انتشاراتی در شمال آلمان دایر کرده بود.
محمد جاسمی در ۱۶ نوامبر ۲۰۱۶ در شمال آلمان فوت کرد.
حسین رضائی روز یازدهم اسفند ماه ۱۳۱۷ برابر با سوم ماه مارس ۱۹۳۹ در تهران چشم به جهان گشود و پس از دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه برای ادامه تحصیل به کشور آلمان رفت. او در دانشگاه گوتنبرگ شهر ماینس نام نویسی کرد و در رشته معدن شناسی ثبت نام نمود، پس از چند ترم به عنوان رشته دوم تحصیلی در دانشکده علوم سیاسی نیز اسم نویسی نمود.
در همان روزهای اولیه ورود به دانشگاه ماینس به عضویت سازمان دانشجویان ایران مقیم ماینس، که سازمانی تازه تأسیس بود درآمد، و از آن طریق به عضویت در سازمان کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی (اتحادیه ملی) در آمد.
حسین تقریباً در کلیه کنگره ها و سمینارهای فدراسیون آلمان و کنفدراسیون جهانی به صورت ناظر و بیشتر به عنوان نماینده از طرف سازمان شهر ماینس شرکت داشت. در کنگره ی پنجم فدراسیون آلمان در شهر هامبورگ به عنوان دبیر انتشارات و تبلیغات هیئت دبیران فدراسیون آلمان انتخاب شد. پس از آن نیز بارها در کنگره های فدراسیونی و کنفدراسیونی به سمت های نایب رئیس و ریاست کنگره ها انتخاب می شد. او همچنین در کنگره ی دهم کنفدراسیون در شهر کارلسروهه (۵ تا ۱۵ دی ۱۳۴۸)، به علت عدم موفقیت کنگره در انتخاب هیئت دبیران، به عنوان یکی از مسئولین کنفدراسیون انتخاب شد. او در سال ۱۹۶۹ برای بردن کمک های جمع آوری شده کنفدراسیون در سطح جهانی برای زلزله زدگان خراسان (فردوس و قائن و …) به اتفاق هلدمن ـ وکیل مدافع کنفدراسیون ـ به ایران سفر کرد.
حسین رضائی برای دومین بار در سال ۱۳۴۹ همراه دکتر هلدمن، از طرف «کنفدراسیون» و «سازمان عفو بینالملل» به ایران رفت تا شرایط زندانیان سیاسی را بررسی کند که حکومت شاه او را بازداشت و زندانی کرد. رضایی تا سال ۱۳۵۷ مدت ۸ سال در زندان به سر برد و پس از آزادی در آستانهی انقلاب بهمن، به مبارزات مردمی پیوست و تا پایان عمر به آرمانهای عدالتجویانهی خود پایبند بود. او می نویسد: همان شب ساواک در هتل اقامت ما -هتل مرمر- با من تلفنی تماس گرفت و پس از تهدیدات بسیار، پیشنهاد کردند که : “دوـسه نفر زندانی سیاسی را به هتل مرمر می آوریم؛ با آنها گفتگو کنید و به اروپا برگردید. طبیعی بود که من قبول نکنم.
فردای آن شب به وزارت اطلاعات رفتیم و آقای آزمون، یکی از معاونین وزارتخانه با ما به گفتگو نشست و همان پیشنهاد ساواک را عنوان کرد، که باز با مخالفت من روبرو شد. ما هر روز به وزارت اطلاعات می رفتیم و همان گفتگوها و همان مخالفت ها ادامه داشت و شب ها نیز از همان تلفن ها… می شد.
بالاخره، در روز دهم اقامت مان ، دو افسر اطلاعات شهربانی به هتل آمدند و گفتند: «به عنوان عناصر نامطلوب برای امنیت کشور باید با اولین پرواز ایران را ترک کنید».
به زنده یاد دکتر هلدمن گفتم از این لحظه به بعد هر آن امکان دستگیری من و اخراج شما وجود دارد. یکی از افسران درهتل نزد دکتر هلدمن ماند و دیگری مرا برای ارائه پاسپورتم به پلیس فرودگاه سوار ماشینش کرد و به سوی فرودگاه حرکت کردیم. نزدیک پانصد متری فرودگاه چند ماشین ساواک، که در تعقیب ما بودند، ماشین را نگه داشتند، مسلحانه بیرون ریختند و مرا دستگیر کردند، در یکی از ماشین های خودشان نشاندند و حرکت کردند و به جائی بردند که پس از پرس و جو در آن جا، متوجه شدم که زندان قزل قلعه است. همان شبانه دکتر هلدمن را نیز به فرودگاه برده و از ایران اخراج کرده بودند؛ و بقیه قضایای او را شما بهتر می دانید…. در زندان قزل قلعه بلافاصله توسط یک تیم سه /چهار نفره مرا به بازجوئی نشاندند، و همزمان من هم اعلام اعتصاب غذا کردم و… پس از چند ساعت کلیه زندانیان متوجه شدند که نماینده کنفدراسیون دستگیر شده بود. در بند عمومی زندان زنده یاد داریوش فروهر در اسارت بود. پس از چند روز اولیه زندان، خبرهای مربوط به من و کنفدراسیون، و اثر دستگیری من در دانشگاه تهران توسط زنده یاد پروانه فروهر به داریوش و از طریق من می رسید. به زودی در اثر مبارزات سهمگین یاران کنفدراسیونی ام در خارج از ایران و دانشگاه های داخل ایران و گسیل خبرنگاران مطبوعاتی و رادیوـ تلویزیونی کشورهای مختلف برای ملاقات و مصاحبه با من جریان کاملاً دگرگون شد*…….”.
حسین رضائی شنبه اول تیرماه ۱۳۹۲ در تهران درگذشت.
..
*منبع: صفحه ۱۸ از ویژه نامه شانزدهم آذر، به مناسبت یادمان ۵۰ سالگی پایه گذاری
کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی.
صادق قطبزاده در ۴ اسفند ۱۳۱۴ در اصفهان به دنیا آمد. پدر وی تاجر الوار بود. وی تحصیلات مقدماتی را در مدرسهٔ دارالفنون گذراند. قطبزاده که در جوانی شاهد کودتای ۲۸ مرداد بود، به جرگه پشتیبانان مصدق و جبهه مخالفان محمدرضا شاه پهلوی پیوست.
در سال ۱۳۳۷ برای ادامه تحصیل در رشته زبان انگلیسی به ایالات متحده رفت. هنگامی که در آمریکا دانشجوی دانشگاه جورجتاون در واشینگتن بود، در میهمانی سفارت ایران به اردشیر زاهدی، سفیر ایران در آمریکا، سیلی زد و پس از آن از ایالات متحده آمریکا اخراج و مقیم کانادا شد. پس از لغو اقامت در آمریکا وی به الجزایر، مصر، سوریه و نهایتاً به عراق رفت، جایی که او خمینی را در سال ۱۳۴۲ ملاقات کرد. در همان سال قطبزاده همراه با مصطفی چمران و ابراهیم یزدی دیداری با مقامهای مصری داشت تا برای پایهگذاری یک حرکت ضد شاه همکاری کنند. چمران به عنوان مسئول شاخه نظامی این حرکت برگزیده شد. در این دوره قطب زاده در لبنان همراه با عده دیگر از ایرانی ها و فلسطینی ها آموزشهای نظامی دید. وی همچنین پیوند نزدیکی با سید موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان پیدا کرد.
صادق قط اده در سال ۱۳۴۸ از دانشگاهی در شهر نلسون کانادا فارغالتحصیل شد و سپس با یک گذرنامه سوریهای که با کمک سید موسی صدر تهیه کرده بود در پاریس ساکن شد. او در آنجا به عنوان خبرنگار روزنامه سوریهای «الثوره» فعالیت میکرد. قطب زاده در دو کنگره کنفدراسیون پاریس ۱۱ تا ۱۵ دی ۱۳۴۰ و ۱۰ تا ۱۵ دی ۱۳۴۱ در لوزان به عنوان دبیر کنفدراسیون انتخاب شد. در پی ورود خمینی به پاریس، قطبزاده امکانات اقامت خمینی و همراهانش را در فرانسه فراهم کرد. ابتدا آنان را به خانه احمد غضنفرپور برد و سپس باغ نوفللوشاتو را برایشان اجاره کرد. قطبزاده در زمان حضور خمینی در فرانسه از جمله مشاوران وی بود. سرانجام در روز ۱۲ بهمن ماه قطبزاده با هواپیمای حامل خمینی که بعدها «پرواز انقلاب» نام گرفت به ایران بازگشت.
قطب زاده در هواپیمایی که خمینی را به ایران میآورد، در کنار او نشسته بود. او پس از پیروزی انقلاب از اعضای شورای انقلاب اسلامی بود. وی در زمان روی کار آمدن دولت موقت عهدهدار سازمان صدا و سیما و پس از آن وزیر امور خارجه شد. در این دوره وی به یکی از مشهورترین سیاستمداران ایرانی تبدیل شد که هر روز تصویرش در رسانههای جهانی منتشر میشد. وی تلاش زیادی از یک سو برای آزادی گروگانهای آمریکایی و از سوی دیگر برای بازگرداندن شاه به ایران انجام داد.
وی در نخستین دوره انتخابات ریاست جمهوری در سال ۱۳۵۸ شرکت کرد و با وجود تبلیغات گستردهای که انجام داد، تنها با کسب ۴۸٫۵۴۷ (حدود ۰/۲۵ درصد آرا) در میان ۷ نفر، آخرین نفر شد و پس از آن با برخی از مقامات حکومتی درگیر شد.
پس از این شکست، به تدریج حضور قطبزاده در ساختار سیاسی ایران کم رنگ شد، تا اینکه در آبان ۵۹ حضورش در یک مناظره تلویزیونی خبرساز شد. در روز پنجشنبه ۱۵ آبان، پس از اخبار سراسری شبکه دوم، برنامهای با عنوان «بحث آزاد» دربارهٔ عملکرد رادیو تلویزیون پس از انقلاب پخش شد. قطب زاده به همراه دکتر مبلغی اسلامی، قائم مقام وقت سرپرست رادیو تلویزیون در این مناظره ضبط شده شرکت کرد و به انتقاداتی نسبت به عملکرد رادیو تلویزیون و انقلاب پرداخت. وی پس از این انتقادت به مدت دو روز بازداشت بود که با اعتراض تعدادی از نمایندگان مجلس آزاد شد.
قطبزاده بعد از آنکه در آبان ۱۳۵۹ با فشار مردم و روحانیون آزاد شده بود، بار دیگر در تاریخ ۱۷ فروردین ۱۳۶۱ و این بار به اتهام طرح کودتا و تلاش برای قتل روحالله خمینی بازداشت شد. وی متهم شد که با ریختن مواد منفجره در چاهی در نزدیکی منزل خمینی قصد داشته وی را ترور کند. او در یک گفتگوی تلویزیونی به این موضوع اعتراف کرد. احمد عباسی (داماد شریعتمداری)، دکتر جواد مناقبی، مهدی مهدوی نیز در این ماجرا بازداشت شدند. در عملیات به تور انداختن اطلاعاتی صادق قطبزاده، سرهنگ بیژن کبیری مشارکت داشت. خود او نیز پس از افشای عضویت در کادرهای مخفی حزب توده ایران، به حکم علی یونسی اعدام شد.
صادق قطبزاده در ۲۴ شهریور ۱۳۶۱ برابر با ۱۵ سپتامبر ۱۹۸۲ به حکم محمد محمدی ریشهری در زندان اوین تهران اعدام شد.
You must be logged in to post a comment.